سرگردانم در دریای حوادث، بازیچه ی امواجی که از هر سو هجوم می آورند و در پیش رویم ساحل امن خوشبختی که در این شب سیاه طوفانی، آسمانش غرق در نور آسودگی هاست. صدای ساز و دهل و پایکوبی مردم شهر آرامش، گاه نعره ی امواج را می شکافد و گوشم را می نوازد…
دیر زمانیست که دل به دریای جنون زده ام و دنیای روزمرگی ها را در طلب خوشبختی ترک گفته ام. در دنیای روزمرگی ها هر روز ساعت ها بر لب ساحل همیشه طوفانی جنون می نشستم، چشم به افق می دوختم و در رویای آسمان نیلگون عالم آنسوی خیال غرق می شدم.
میان من و خوشبختی تنها دریایی فاصله بود. هر روز می دیدم آدم هایی را که زورقی به آب می انداختند و دل به دریا می سپردند. چشم ها خیره مانده به افق، رها و بی خود شده از نشئه ی خیال، سر پر ز باد و غرق در بی خبری، ضربات پیاپی امواج را که تکه تکه می کرد زورقشان را نمی دیدند و نیشی که بر پیکرشان می زدند، چون نوش می پنداشتند. ساعتی بعد از دور می دیدی که امواج، چیزی را دست به دست بسوی ساحل حمل می کنند و آن پیکر بی جانی بود که به ساحل بازمی گرداندند تا برای همیشه در دنیای روزمرگی ها مدفون شود. و بودند کسانی که هیچگاه بازنمی گشتند و سرنوشت شان مجهول می ماند که آیا به خوشبختی رسیدند؟
امواج هر پیکری را که به ساحل باز می گرداندند، قهقهه ای پیروزمندانه سرمی داندند و رقیب دیگری می طلبیدند و آنکس که جسورتر بود، وارد گود جنون میشد.
من زورقی ساخته بودم از اراده و تخته های تمنا را با امید به یکدیگر میخ کرده بودم. پارویی ساخته بودم از ایمان و تنها مانده بود که رنگ جسارت بر زورق آرزوهایم بزنم.
زورقم را به آب انداخته بودم و آن را با طناب تردید به تخته سنگ تعلقات بسته بودم. ساعت ها درون آن می نشستم و رویای رهایی را در سر می پروراندم.
امواج دست بر گردن زورق می انداختند و آن را به سوی خود می کشیدند و به انتقام به بند کشیدن آرزوهایم، بر صورتم سیلی می زدند…
آرزوهایم در تمنای وصال امواج مجنون، بی قراری می کردند، و من بیمی نداشتم، چراکه طناب تردیدم کلفت بود و محکم، و سنگ تعلقاتم سنگین و بزرگ؛ و جمع این دو آنقدر قدرت و جبروت داشتند که آرزوهای گریزپایم را پایبند خود کنند.
با این همه نمی دانم، به یاد نمی آورم که چگونه به یکباره خود را در قلب معرکه ی جنون یافتم؛ همانگونه که نفهمیدم کی و چگونه امواج، پاروهای ایمانم را ربودند…
و اکنون سرگردان در دریای جنون، با دستانی تهی از ایمان، بی هیچ امیدی که تخته پاره های تمنا را از برای حفظ جان متحد نگاه دارد، بازیچه ی امواجی که از هر سو تیغ کشیده اند و در پیش رویم… ساحل امن خوشبختی، که صدای شادی مردمانش، منِ نیمه جان را بهوش نگاه می دارد.
آه که چقدر نزدیک شده ام به عالم مقصود. آیا به آن ساحل خواهم رسید؟ آیا در سرزمین خوشبختی، ملاقات خواهم کرد آن کسانی را که هیچگاه بازنگشتند و سرنوشتشان مجهول ماند؟ آیا سرزمین خوشبختی سرابی است در دل آب ها، جزیره ای موهوم، یا عالمی لامکان؟
آیا… به خوشبختی… خواهم رسید؟
کلام شاعر:
كيم من؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان / نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي (رهي معيّري)
پی نوشت _ از همه ی دوستانی که در پست قبل تسلیت گفتند و همدردی کردند بی نهایت سپاسگزارم. باشد که این همه محبت و همدلی را در شادی هایتان جبران کنم.
پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.