در جستجوی محال …

سرگردانم در دریای حوادث، بازیچه ی امواجی که از هر سو هجوم می آورند و در پیش رویم ساحل امن خوشبختی که در این شب سیاه طوفانی، آسمانش غرق در نور آسودگی هاست. صدای ساز و دهل و پایکوبی مردم شهر آرامش، گاه نعره ی امواج را می شکافد و گوشم را می نوازد…

دیر زمانیست که دل به دریای جنون زده ام و دنیای روزمرگی ها را در طلب خوشبختی ترک گفته ام. در دنیای روزمرگی ها هر روز ساعت ها بر لب ساحل همیشه طوفانی جنون می نشستم، چشم به افق می دوختم و در رویای آسمان نیلگون عالم آنسوی خیال غرق می شدم.

میان من و خوشبختی تنها دریایی فاصله بود. هر روز می دیدم آدم هایی را که زورقی به آب می انداختند و دل به دریا می سپردند. چشم ها خیره مانده به افق، رها و بی خود شده از نشئه ی خیال، سر پر ز باد و غرق در بی خبری، ضربات پیاپی امواج را که تکه تکه می کرد زورقشان را نمی دیدند و نیشی که بر پیکرشان می زدند، چون نوش می پنداشتند. ساعتی بعد از دور می دیدی که امواج، چیزی را دست به دست بسوی ساحل حمل می کنند و آن پیکر بی جانی بود که به ساحل بازمی گرداندند تا برای همیشه در دنیای روزمرگی ها مدفون شود. و بودند کسانی که هیچگاه بازنمی گشتند و سرنوشت شان مجهول می ماند که آیا به خوشبختی رسیدند؟

امواج هر پیکری را که به ساحل باز می گرداندند، قهقهه ای پیروزمندانه سرمی داندند و رقیب دیگری می طلبیدند و آنکس که جسورتر بود، وارد گود جنون میشد.

من زورقی ساخته بودم از اراده و تخته های تمنا را با امید به یکدیگر میخ کرده بودم. پارویی ساخته بودم از ایمان و تنها مانده بود که رنگ جسارت بر  زورق آرزوهایم بزنم.

زورقم را به آب  انداخته بودم و آن را با طناب تردید به تخته سنگ تعلقات بسته بودم. ساعت ها درون آن می نشستم و رویای رهایی را در سر می پروراندم.

امواج دست بر گردن زورق می انداختند و آن را به سوی خود می کشیدند و به انتقام به بند کشیدن آرزوهایم، بر صورتم سیلی می زدند…

آرزوهایم در تمنای وصال امواج مجنون، بی قراری می کردند، و من بیمی نداشتم، چراکه طناب تردیدم کلفت بود و محکم، و سنگ تعلقاتم سنگین و بزرگ؛ و جمع این دو آنقدر قدرت و جبروت داشتند که آرزوهای گریزپایم را پایبند خود کنند.

با این همه نمی دانم، به یاد نمی آورم که چگونه به یکباره خود را در قلب معرکه ی جنون یافتم؛ همانگونه که نفهمیدم کی و چگونه امواج، پاروهای ایمانم را ربودند…

و  اکنون سرگردان در دریای  جنون، با دستانی تهی از ایمان، بی هیچ امیدی که تخته پاره های تمنا را از برای حفظ جان متحد نگاه دارد، بازیچه ی امواجی که از هر سو تیغ کشیده اند و در پیش رویم… ساحل امن خوشبختی، که صدای شادی مردمانش، منِ نیمه جان را بهوش نگاه می دارد.

آه که چقدر نزدیک شده ام به عالم مقصود. آیا به آن ساحل خواهم رسید؟ آیا در سرزمین خوشبختی، ملاقات خواهم کرد آن کسانی را که هیچگاه بازنگشتند و سرنوشتشان مجهول ماند؟ آیا سرزمین خوشبختی سرابی است در دل آب ها، جزیره ای موهوم، یا عالمی لامکان؟

آیا… به خوشبختی… خواهم رسید؟

کلام شاعر:

كيم من؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان / نه آرامي  نه اميدي نه همدردي نه همراهي      (رهي معيّري)

پی نوشت _ از همه ی دوستانی که در پست قبل تسلیت گفتند و همدردی کردند بی نهایت سپاسگزارم. باشد که این همه محبت و همدلی را در شادی هایتان جبران کنم.

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام دل | 16 پاسخ

حالا می فهمم …

تو چشام اشکی نمونده

تو دلم حرفی ندارم

دیگه وقت رفتنه

سفر دور و درازه …

حالا می فهمم که چرا این ترانه ی سیاوش قمیشی که از دوران نوجوانی آن را از یاد برده بودم، چند روزی بود که ورد زبانم شده بود…

حالا می فهمم…

دکتر اصغر الهی، نویسنده ی معاصر، درگذشت…

حیران مانده ام. قرار من و او چیز دیگری بود. اکنون ذهنم قفل کرده است و قلمم در بند نا باوری است. یک روز خواهم نوشت…

روحش شاد…

ارسال شده در دسته‌بندی نشده | 20 پاسخ

راز چشم هایش …

باز هم رو به رویم نشسته است. تخم چشمانش را نشانه گرفته و با نگاهی تیز و نافذ در آن ها می نگرد. نمی دانم از عمق چشمانش چه حقیقتی را می خواهد بیرون بکشد! این عادت همیشگی اوست که ساعت ها رو به روی من بنشیند و محو نگاه خود شود. ولی نمی داند که تصویر او در من تصویری غیر واقعی است و تنها حاصل بازتاب نور است. او نه در چشمان خود، بلکه هر بار در چشم های من خیره میشود. او در من به دنبال خود می گردد. در نقش مجازی خود به دنبال حقایق است، برای همین است که هیچگاه نمی یابد.

او در چشمان من می نگرد و من در چشمان او. من در چشمانش حقایقی را که سالهاست جستجو می کند بوضوح می بینم. او با اطمینان نگاهش را به من می سپارد. نیازی به تظاهر و مخفی کردن احساساتی که نگاهش فاش می کنند نیست.

همه ی انسان ها در رو به روی من صادق اند. زیرا من نه به دیده ی قضاوت؛ بلکه واقع بینانه به آن ها می نگرم. من چهره ی واقعیشان را بی کم و کاست، همانطور که هستند به آن ها می نمایانم. آن ها در من، خودِ آشنایشان را می یابند برای همین است که اطمینان می کنند و می گذارند نگاهشان از اسرار درونشان پرده دری کند.

. . .

باز هم رو به رویم نشسته است. چشم در چشمان من دوخته و نگاه غریبش، رازهای مگویی را فریاد می کند. لب هایش می خندد، مثل همیشه… چشمانش غم دارد، مثل هر بار… لبخند بر لب هایش سکنی دارد و غم در نگاهش…

چه اهمیت دارد که لب بخندد یا نه. لب این قابلیت را دارد که شکل لبخند به خود بگیرد؛ حتی از روی تظاهر. لبخند حقیقی را در جای دیگری باید جست. کسی که شاد است، نگاهش می خندد و برق خنده نه بر روی لب هایش، بلکه در چشمانش می درخشد. برای فهمیدن اینکه شادی انسانی حقیقی است؛ یا تنها به شاد بودن تظاهر می کند، باید در چشمانش دقیق شد.

فرق نگاه من با نگاه انسان ها در این است که من حقایق را می بینم، نه ظواهر را. نگاه حقیقت بین من، اندوه آن دو چشم رنج کشیده را می بیند و نگاه ظاهر بین انسان ها، لبخند تصنعی آن دو قلوه ی ماهیچه ای را…

چشمانش غم دارد و درد. دریایی از اشک در پشت سدی از غرور، نا آرامی و بی قراری می کنند. به پلک هایش مشت می کوبند و رهایی را فریاد می زنند…

. . .

لب هایش می خندند. چشم هایش غم دارند. لب هایش می لرزند. نگاهش تار می شود. لب هایش متشنج می شوند. برق اشک در چشمانش می درخشد… هق هق هایش همچون رعد، آسمان قلبش را می لرزاند و آن گاه، غم باریدن آغاز می کند.

اشک همچون آبشاری از چشمانش فرو می ریزد و توده های عظیم غم را به بیرون پرتاب می کند. کم پیش می آید که بگرید، برای همین است که هرگاه می گرید اشک هایش سنگین اند و حجیم. غم ها سوار بر دانه های درشت اشک از پرتگاه پلک هایش سقوط می کنند و بر گونه هایش می غلطند. بر صورتش چنگ می اندازند و از زنخدانش آویزان می شوند، ولی تقلا بی فایده است و سرانجام چون وزنه ای سنگین فرو می افتند.

بغض که شکست، غم محکوم به فناست…

. . .

دقایقی، تلخ می گرید و سرانجام آرام می گیرد. از پس پرده ی اشک به تصویر مبهم خود در من خیره می شود. گمان می برد که این تصویر ناهمگون، حاصل شکست نور است در اشک هایش؛ ولی نمی داند که بغض تلخش، دل دریایی مرا به تلاطم کشانده است و اعوجاج تصویرش حاصل طغیان احساس من است.

حالا پلک هایش کمی سبک شده اند و قبیله ی غم منزل نگاهش را ترک گفته است. دوباره لب هایش می خندند و برقی در نگاهش می درخشد. ولی باز هم نه آن لبخند حاصل از شادی است و نه آن درخشش چشمان، نشان شعف.

اگرچه سیل اشک، غم کهنه را با خود برد، ولی هماندم غمی تازه مستاجر چشمانش شد. چشمانش منزلگه غم اند و هیچ اشکی نخواهد توانست این حقیقت حک شده را از نگاهش بزداید.

من راز نگاهش را می دانم، همان رازی که او سال ها در پی کشف آن است و نمی یابد. این رازی است که تنها آینه ها می فهمند. باید آینه بود. صاف و صیقلی و بی خش…

کلام شاعر:

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان (دکتر رعدی آذرخشی)

پی نوشت1: وقفه ی نسبتا طولانی میان پست قبل و این پست، و همچنین تاخیر من در پاسخگویی به کامنت ها و کوتاهی هایم در بجا آوردن صله ی ارحام مجازی به دلیل نزدیک شدن به فصل امتحانات است و برای آنکه بیش از این شرمنده ی محبت های شما دوستان و همراهان مهربان و بی چشمداشت نشوم، تا میانه ی تیر و پایان امتحانات، پست جدیدی نخواهم گذاشت. در فراغت میان مطالعه ی دروس، به همه ی شما دوستان سر خواهم زد و پیشاپیش بخاطر حضور غیر مرئی و نا محسوسم از شما عذر می خواهم. به امید خدا بعد از امتحانات جبران محبت های بی دریغ شما دوستان را خواهم کرد. به امید دیدار…

پی نوشت2: آیدا…، هم به روز است.

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام دل | 19 پاسخ

مرثیه ی وصال …

آه، محبوب من،

چه زود عشقمان بزرگ شد. چه زود عشقمان به بلوغ رسید…

. . .

عشقِ نورس همچون کودکی نوپا، شیرین است و دلفریب. هر بازیچه ای آن را به شوق می آورد و هر بهانه ای او را از خوشی لبریز می سازد. ولی همین که رشد کرد و بالید و به بلوغ رسید، عصیان و گردنکشی هایش آغاز می شود. بی دلیل و با دلیل قلبت را به آشوب می کشاند و در دلت شور می اندازد. تو را هر دم به سازی می رقصاند و ناسازگاری هایش، دمادم تو را به گریه وامیدارد. رسوای زمانه ات می کند و انگشت نمای خلق؛ و در آخر اگر خانه ی قلبت را ویران نسازد و یا آن را ترک نگوید، به بزرگسالی می رسد و رنگ تدبیر و عادت به خود می گیرد.

. . .

محبوب من، به یاد داری؟ ایام نخستین را؟ بی بهانه شاد بودیم و بی امان می خندیدیم. خنده از لب هایمان محو نمی شد و بوسه های …

آه محبوب من، بوسه های بی بهانه مان را چه شد؟

. . .

عشقِ نوظهور همچون کودکی صادق است و بی ریا. دوستت دارم هایش خالصانه است و از عمق قلبی بی آلایش می تراود.

« دوستش دارم، حتی اگر دوست داشتنی یک سویه باشد. دوستش دارم، حتی در آغوش رقیب. »

ولی هرچه بزرگ می شود، می آلاید به حسادت و خودخواهی و برای دوست داشتن به دنبال دلیل می گردد و نشانه.

« دوستش دارم، اگر دوستم بدارد. دوستم دارد، اگر گردن نهد بر خواسته هایم.»

و هر چه عشق به میان سالی نزدیک می شود، دوست داشتن ها بیشتر به پستوی عادت ها می خزند؛ تا که عشق پیر می شود و از پا می افتد.

. . .

محبوب من،

در زیارتگاه قلبت، یگانه بتی بودم که صبح تا شام و شام تا چاشت، به ذکر “دوستت دارم” پرستشم می کردی و من در اجابت تمنایت، رام عشقت می شدم. با بوسه های تر، طهارتم می دادی و با دستانی نوازشگر، غبار تردید را از نگاهم می زدودی…

آه، محبوب من،

کدام عجوزه ی سنگدل، ورد “دوستت داشتم” را به رشکِ ذکر “دوستت دارم”، بر لب هایت مهر کرد؟

. . .

و همه ی این ها پس از وصال آغاز می شود. وصالی  که گمان می کنی پایان هر چه فراق است و شوریدگی، تنها چون رعد و برقی گذرا، سروری از شادی و خوشبختی به راه می اندازد و بعد از آن، ابرهای سیاه عادت اند که می بارند و عشق را در دریایی از غفلت غرق می کنند.

دیار وصل، مقتل عشق است و شهدِ تنِ یار، شوکرانی است که عاشق و معشوق به دست خود در کام عشق می ریزند…

عشقِ باقی، عشق شوریدگان است و ناکامان. عشق مجنون است و فرهاد که تا ابدیت باقی و جاری خواهد ماند و غلیان آن را پایانی نیست.

تب عشقِ ناکامان، همچون شعله ای در زیر خاکستر تا ابد روشن و سوزان باقی خواهد ماند؛ ولی شعله ی عشق خسروان را، نخستین عرق شهوت خاموش خواهد کرد…

شاید نجات عشقِ در حال احتزار، به نوشداروی فراق ممکن شود… به تنها پادزهر وصال…

. . .

محبوب من، میدانی؟ خسته ام، خسته…

در بستری که بر آن غنودی جایی برایم بگشا. اگرچه این خاک سرد است و خیس از اشک های من، ولی می دانم که آغوش تو بار دیگر، هر دو مان را گرم خواهد کرد…

کلام شاعر:

انصاف بده که عشق نیکوکار است / زانست خلل که طبع بدکردار است

تو شهوت خویش را لقب عشق نهی / از شهوت تا عشق ره بسیار است.    (مولوی)

پی نوشت: چندی پیش، درددل های دوستی که عشقش به بلوغ زودرس دچار شد، مرا بر آن داشت که این متن را بنگارم. متن، بازگو کننده ی ماهیت اغلب عشق های امروزی است و من بخاطر اینهمه تلخی گزنده ای که این حقیقت در بر دارد، نمی خواستم هیچگاه این متن را در وبلاگ قرار دهم؛ ولی امروز با سوگندنامه ای که جناب یاس وحشی عزیز، تدوین کرده اند، گمان می کنم که بهترین فرصت برای قرار دادن این متن در وبلاگ است.

این متن، واقعیت عشق را، آنطور که امروز است بیان می کند و سوگندنامه، واقعیت عشق را، آنطور که باید باشد به تصویر می کشد.

این پست جناب یاس نیز مکمل سوگندنامه است که حتما باید خواند و در آن تأمل کرد. متن، یکی از واقعیت های زندگی را شرح می دهد که غفلت از آن مسبب بسیاری از نادرستی هاست، و توجه به آن، بمنزله ی گامی است بلند در جهت کمال.

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عشق | 27 پاسخ

چهار عنصر فریب …

خاک …

کوزه گر با مشقت و رنج، زمین صحرا را می کند، یک دامن خاک بر می گیرد، در حالی که آفتاب،  با قلم آتشینش صورت بی حفاظ و دستان عریان مرد را به رنگ همان مشتِ خاکِ رسِ سرخ فامی که از بیابان به ودیعه گرفته است رنگ آمیزی می کند، عرق ریزان و نفس زنان خاک را به کارگاهش می رساند…

آب …

کوزه گرْ عرق بر جبین نشانده، شیره ی جانش کشیده شده و کامش به خشکی نشسته، سطل بر چاه می اندازد و آب میکشد. آبی زلال و خنک، ولی نه لبی تر می کند و نه دست و روی ملتهبش را به خنکای آن می سپارد. او نیز همچون عباس بر لب فرات، هوای دیگری در سر دارد. خاک بیابان تشنه تر از  اوست و سالیانی است که در تمنای آب می سوزد.

کوزه گر، لب تشنه، خاک را سیراب می کند و گونه هایش از شوق گُل می اندازد، آن هنگام که خاک از طراوت به گِل می نشیند.

آنگاه آستین بالا می زند و با عضلاتی خسته و فرسوده مشت و مال می دهد گِل را، تا برون کند از نهادش رخوت سال ها سکون …

کوزه گر، تشنه و خسته،  خاک سیراب و مشت و مال دیده را بر روی چرخ کوزه گری اش می گذارد. چرخ می گردد تا هستی دوباره دهد به مشتی خاک، همانگونه که روزی چرخِ گردان به آن خاک جان می داد.

چرخ می گردد و گل را می چرخاند و کوزه گر را به خلسه می کشاند. این هر سه، غرق می شوند در عالمی ملکوتی و حالی می یابند همچون رقصندگان سماع.

انگشتان کوزه گر به آواز گردش چرخ می رقصد و شکل می دهد به گِل…

آتش …

کوزه گر خاک را گل کرد و چرخ، سرنوشتش را رقم زد؛ و کوزه ای خلق شد.

و همه ی مصیبت ها با آفرینش آغاز می شود…

کوزه گر تنورش را آتش می کند و جهنمی بر پا می سازد تا بستاند بهای حیات را به رسمی که حکمت آفریننده می نامندش. که زندگی لیاقتی می طلبد که تنها در مکتب رنج تحصیل می شود و از این روست که خالق، کوزه را دهانی تنگ می بخشد و دلی دریا، تا دم نزند و فریاد نکند مشقت سیرِ سلوک را و درد ها و رنج  ها، سرگردان شوند در فراخنای قلبش.

کوزه می سوزد و می گدازد. رنج تحصیل می کند و درد فلک زدگی را بی برآوردن دمی به جان می خرد، چرا که بهشت برینی را وعده گرفته است. بهشتی که در آن با بطنی آکنده از شراب ناب، در میان حوریان دست به دست می گردد.

که از خدمت آب تا خادمی شراب، دنیایی شر فاصله است که  اگر از آن وادیِ هراس به سلامت گذر کنی، به سرای پادشاهی ملکوت بار می یابی…

باد…

کوزه فارغ می شود از تحصیل رنج و اکنون رنگ پختگی و اصالت به خود گرفته و در دستان کوزه گر، سرافرازانه بسوی مرحله ای دیگر از کمال گام برمی دارد. کوزه گر سرخوش و مغرور از خَلقی نیکوست، و کوزه در سر می پروراند رویای بهشت موعود را و در دل می شمارد مراحل پیش روی را در مسیر کمال، از کوزه ی آب تا خُم شراب…

هر دو مدهوش و غرق در عوالم خود، بی خبر از فتنه های روزگار کمین گر…

 ناگهان طوفانی از بیابان برمی خیزد و بادی در میان گام های سست و مستانه ی کوزه گر می پیچد. کوزه گر سکندری می خورد، کوزه بر زمین می افتد، خاک می شود و بیابان باز می ستاند ودیعه اش را…

کلام شاعر:

جامی است که عقل آفرین میزندش / صد بوسه ز مهر بر جبین میزدنش

این کوزه گرِ دهـــر چنین جام لطیف / می سازد و باز بر زمین مـــیزندش     (خیام نیشابوری)

پی نوشت1: ولادتِ با سعادتِ نمی دانم چندمین اخترِ تابناکِ آسمانِ وبلاگستان را به جناب شنگ گرامی، نویسنده ی وبلاگ شنگ؛ و همچنین  مریم بانوی عزیز، نویسنده ی وبلاگ واحه ای در لحظه، شادباش می گویم. هر دو وبلاگ یک ساله می شوند و امید که جمیعاً، تولد 120 سالگی آن ها را جشن بگیریم. (البته آنموقع بجای شیرینی، با انسولین پذیرایی خواهیم شد…)

پی نوشت2: این متن را که قسمتِ نخستینِ سلسله ای از مقالات، پیرامون یکی از نقایص موسیقی سنتی ایران است، به قلم دوست خوبم، نوید امین خانی عزیز بخوانید و دنبال کنید.

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عقل | 21 پاسخ

فن آخر!

شیطان به پیسی افتاده بود. نه دیگر اکسیرها و جادوهایش خریداری داشت و نه دیگر کسی پای موعظه هایش می نشست. گذشت آن زمانی که مردم برای نسخه هایش کرور کرور آبرو خرج می کردند. انسانیتشان را به حراج می گذاشتند، رحم و مروتشان را به نازل ترین قیمت می فروختند و با آنچه عاید میشد یکراست به حجره ی شیطان می رفتند و بسته به حاجتشان، تزویر، خیانت، کینه، ریا و امثال این ها می خریدند. آن روزها بازار شیطان گرم بود و کاسبی اش پر رونق. مردم برای شنیدن موعظه هایش حتی حاضر بودند فرزندانشان را پیشکش کنند.

شیطان با قبایی مندرس و پاهایی عریان، با سر و رویی آشفته و گرد گرفته در بازار دنیا قدم میزد. مردم بی توجه از کنارش می گذشتند و به او تنه می زدند. در جیبش حتی یک قران اعتبار نبود که بتواند با آن شکمش را سیر کند و یا حتی تشنگی اش را فرو بنشاند. در توبره اش بجز مشتی خدعه، خیانت های از مد افتاده، رذالت های تاریخ مصرف گذشته، فریب های بی اثر و دروغ هایی که بوی نا گرفته بودند چیز دیگری پیدا نمی شد.

شیطان با نا امیدی پای دیواری چمباتمه زد. توبره اش را گشود و تمام دارایی اش را بساط کرد…

ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی | 50 پاسخ

ردای عمر …

گذشته را می کاوم و رج به رجِ این ردای بافته ز تار و پود کام ها و نا کامی ها را از هم می درانم تا شاید بیابم نشانه ای، برهانی یا رازی نهفته در بطن دانه ها که پاسخی باشد به چراهای امروزم…

گذشته را می شکافم. انگشتانم می لرزند؛ گاهی از شوق، گاهی از هراس. آن زمان که لمس می کنند وقایع دیرین را و به یاد می آورند که مادر زمان چگونه به جبر روزگار، شب و روز میله زد و دانه به دانه، یکی از زیر، یکی از رو، سرنوشت مرا بافت.

هر دانه را که می شکافم، خاطره ای از دل آن بیرون می جهد. خاطره ای که چه خوش و چه ناخوش، مرا در دریای اشک غوطه ور می سازد؛ کامم را به شوری مینشاند و در قلبم شور می اندازد.

گذشته را می شکافم. رج به رج. دانه به دانه. نمی یابم آنچه را که در پی اش هستم. گذشته ی از هم دریده را به دور دستم می پیچم؛ گلوله اش می کنم تا جای کمتری اشغال کند در پستوی ذهنم. ناگهان گلوله از دستم می افتد. می غلتد و از مرز دیروز میگذرد…

. . .

گذشته می غلتد و از من پیشی می گیرد. امروز را در می نوردد و بسوی آینده شتاب می گیرد. ناگهان به خود می آیم. خیز برمی دارم و پیش از آنکه گذشته ام در ورطه ی فردا سقوط کند، با جهشی آن را می ربایم.

گذشته ام از قید دیروز رها شد. مرز زمان را شکست و اکنون در چنگال من است. من این فرصت را دارم که مهار گذشته را امروز در دست بگیرم و به اختیار خود به آن شکل دهم. پس از سر می گیرم بافتن سرنوشتم را، این بار خودم، با میله ی تدبیر و تجربه؛ به طرح و نقش دلخواه …

. . .

می خواهم ردایی ببافم ز تار و پود عشق. در دل هر دانه عیش می کارم و شادی. در ردای من نقشی ز شکست نیست. ردای من تندیس خوشبختی است…

یکی از زیر، یکی از رو. یکی از زیر…

بر خود نهیب می زنم و خصمانه آنچه را که بافته ام می شکافم. دوباره می بافم. این بار از رو. همه را از رو. در ردای من، زیر و قعر و پستی جایی ندارد. از رو می بافم. همه را. از روی خوشی. از روی شادی. از روی بی نیازی. از روی…

با وسواس خوشی ها را گلچین می کنم. این فرصتی نیست که نصیب هر کسی شود. می بافم و می شکافم. می بافم و می شکافم…

. . .

نمی دانم چه مدت گذشته است، ولی ناباورانه می بینم که حتی یک دانه هم از دانه ای که سر گرفتم پیش تر نرفتم. خسته و کلافه ام. دردی که در استخوان هایم دویده مرا به عالم حال باز می گرداند. ناگاه درمی یابم که آینده آمده است و من در گذشته مانده ام. آینده، گذشته است و من در زیر آوار دیروز مدفون شدم. آواری که با مرگ هر ثانیه سنگین و سنگین تر میشود.

میله ی تدبیر من چون شمشیری در قلب ثانیه ها فرو می رفت. من به دست خود گذشته ام را از هم دراندم و فردایم را سر بریدم. امروزم را صرف تخریب دیروز کردم و نابودی فردا. تدبیر من ندید این حقیقت را که زمان به انتظار من از گذر نمی ایستد. که زمان سیال است و باید روان بود، چرا که در سیر عمر، خلاف مسیر شنا کردن، قهرمانی نیست. باید از گذشته ها گذشت و آینده را دریافت…

کلام شاعر:

شد گذشته هیچ و امروز است هم در حکم هیچ / حال و ماضی رفته دان، حاضر شو استقبال را. (ملک الشعرای بهار)

پی نوشت1: این شعر از دوست خوبم، خانم خان آبادی عزیز، در وبلاگ عاشق ترین امیر اقلیم آب و آینه، بسیار به دلم نشست. واقعا زیباست و عمیق…

پی نوشت2: شادباشِ متفاوت و البته برحقِ جناب کوروش گرامی (به مناسبت هفته ی معلم) نیز، خواندنی و قابل تأمل است.

پی نوشت3: به تلنگرهای جناب یاس عزیز هم که نمی شود لینک نداد، حتی اگر مربوط به چندین پست گذشته باشد. واقعا متفاوت هستند و خواندنی. تأمل برانگیز و واجب القراءة!

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عقل | 24 پاسخ

لرزه بر ایمان …

یک لحظه ایستادم. سرم را به سوی آسمان بلند کردم و پرسیدم:

آخر این راه کجاست؟ این جاده به کجا می رسد؟

جوابی نرسید… انتظار کشیدم… گردنم بسوی آسمان خشک شد، ولی لام تا کام حرفی نزد…

ولی سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهش برایم پیامی داشت…

نگاهش می گفت:

خموش باش و به پیش رو …

. . .

خموش بودم و به پیش می رفتم. ناگهان دست اوهام از میان ظلمت به دور گردنم پیچید و گلویم را سخت فشرد. سرم را به سوی آسمان بلند کردم و با نگاهی ملتمسانه یاری طلبیدم. روی برگرداند. نگاه قهرآلودش می گفت: خموش باش و به پیش رو…

اوهام دست خشنش را بالا برد. سیلی سختی بر گونه ام نواخت. لب ها را بر هم فشردم و فریاد درد را خفه کردم. از آن بالا زیر چشمی نگاهم می کرد. همچنان خاموش بودم، ولی او گامی به جلو می خواست…

اوهام بازوهای نیرومندش را به دورم پیچید. بلندم کرد. در هوا چرخاند و با شدت بر زمین کوفت. آه از نهادم بلند شد. با نگاهی پر معنا در چشمانم خیره شد. نگاه سرزنش بارش می گفت: این است نتیجه ی سکون…

اوهام هیبت درشتش را به رویم انداخت. از سنگینی قامتش سینه ام فشرده شد. خصمانه زیر چانه ام را گرفت. نگاه شهوت آلودش را با نگاه وحشت زده ام آمیخت. لبخندی آلوده بر لبانش نشست و با بوسه هایی دردناک بر جانم نیش ها زد. نیم نگاهی سرد بر من افکند. نگاه بی تفاوتش می گفت: این است نتیجه ی فریاد…

و آنگاه محو شد. نیست شد. نا پیدا شد. و اوهام با فریادی و سکونی مرا تصاحب کرد…

. . .

در حرمسرای اوهام مانند هزاران معشوقه ی متروک، در گوشه ای رها شدم. همه افلیج از سکونی ممتد، بر گِرد پیکر مصلوبِ سکوت، زوزه کشان ضجه مویه می کردند. پیکر مصلوبی که خود، روزی با خشت فریاد سنگسار کرده بودند. و اکنون خاطره ی دم معجزه گرش روحشان را می خراشید و جگرشان را ریش ریش می کرد. خشت های سکون و فریاد یکی در میان دیوارهای اقلیم اوهام را چیده بودند. دیوارهایی که به عرش می رسیدند. عرشی که محفل شیطان بود.

نگاه یخ زده ی سکوت، از فراز صلیب در هم شکسته اش، در نگاه نیمه منجمد من قفل شده بود. در عمق آن دو قندیل خون آلود، که آنگونه به من می نگریستند که حلاج بر شِبلی(1)، تمنایی شعله می کشید و هُرم آن، یخ وجودم را ذره ذره ذوب می کرد.

اوهام، این شکارچی رهگذران بی قرار و خسته، سست قدمانِ بی صبر، از شکاری بی حاصل با سیمایی برافروخته از تب شهوت، با نعره ای بی قرار، دیوار فریاد را شکافت. چشم گرداند و نگاه بُراقش بر روی من ثابت شد. برروی تر و تازه ترین صیدی که هنوز هاله ای از لطافتِ بودن بر اندامش سوسو میزد…

به سراغم آمد. خود را بر روی نعشم آوار کرد. نیش بوسه هایش آتشم میزد. لب ها را بر هم فشردم. او فریاد می خواست. هرچه تقلا می کرد، عمق سکوت من ژرف تر میشد. حالا دیگر سکوت را داشتم. تنها یک حرکت، یک گام باقی مانده بود…

از شهوتی ناکام بی قراری میکرد و رمق از اندامش کشیده میشد. تیغ بوسه هایش کند میشد و شعله ی وجودش رو به خاموشی می رفت. یخ نگاه سکوتِ مصلوب ذوب میشد و از نگاهش خون می چکید. گرمای تکاپویی که در رگ هایم به جریان افتاده بود، سراسر آن قلعه ی یخی را ذوب میکرد. یک آن، یک جهش، یک فشار… اوهام همچون غبار، در فضا نیست شد…

بار دیگر نگاهش هویدا شد. چشمانش می خندید و مرا فرا می خواند. چند گام بلند و… در آغوشش ذوب شدم…

. . .

یک لحظه ایستادم و سرم را به سوی آسمان بلند کردم. دهانم به کنجکاوی پرسشی باز شد.

نگاهی عاقل اندر سفیه بر من انداخت.

سر را به زیر افکندم و زیر لب زمزمه کردم:

خموش باش و به پیش رو …

و این، یعنی اعتماد… یعنی ایمان…

کلام شاعر:

دور است سر آب از این بادیه، هُش دار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت. (حافظ شیرازی)

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

_______________________________________

1- آن زمان که حلاج را به دار می آویختند، جمعیت بسیاری بر گردش جمع شده و بر او سنگ می زدند. شِبلی که از دوستان حلاج بود، برای هم رنگ شدن با جماعت، تکه ای گِل به سوی حلاج پرتاب کرد. حلاج که تا آن دم حتی ناله ای سر نداده بود، با اصابت گِل، سخت نالید. جماعت پرسیدند: این همه سنگ خوردی و هیچ نگفتی، حال ناله ات از چه رو است؟ حلاج پاسخ می دهد: آن ها که نمی دانند معذورند. از شبلی در عجبم که می داند و نمی بایست انداختن.

ارسال شده در کلام عقل | 33 پاسخ

تیشه ها و ریشه ها …

ساختمان رو به رویی را خراب کردند. دو کارگر نوجوان و کم بنیه. از یک صبح تا ظهر. با دو تیشه ی مستعمل.

ساختمان رو به رویی چه مظلوم و بی صدا سرنوشت محتومش را پذیرفت و پیکر به تیشه هایی سپرد که بی رحمانه خاطرات سالیان را غبار می کردند. ساختمان رو به رویی حتی ناله ای هم سر نداد. تنها آه می کشید آن هنگام که یاد ایام به ملکوت می شتافتند و در فضا نیست می شدند.

ساختمان رو به رویی را خراب کردند و به جایش چهار طبقه ای ساختند. ساختمانی یقر با هیبتی سخت و سنگی. دو سال تمام ساختنش زمان برد. چندین و چند مرد تنومند، شب و روز، در زیر تیغ بی رحم آفتاب ظهرهای تابستان و در برف و کولاک و یخ بندان ناجوانمردانه ی زمستان ها، کار کردند و عرق بر جبین نشاندند. ساختمان نو ظهور، با کاشتن هر تیر آهن و گذاشتن هر آجر بر روی آجر، مغرورانه قهقهه سر داد و عربده های پیروزمندانه کشید و گوش فلک را از خبر آمدنش کر کرد. چهار طبقه نمی دانست که بر سریر بزرگی تکیه زده است و بهای هستی اش، آوارگی پیر زال زمانه است. مغرورانه بر آن سریر تکیه زده بود و بلندی قامتش و بزرگی هیبتش، احساس بزرگ بودنی پوچ و کاذب را به او القاء می کرد.

من لحظه به لحظه شاهد مرگ خاموش ساختمان رو به رویی بودم و به چشم دیدم که تا آخرین لحظه لبخند به لب داشت. لبخندی غبارآلود و دردمندانه. نگاهش رو به آسمان بود و قطرات اشکِ پنهان در گوشه ی پلک هایش از گرد و خاکی که تیشه های مهاجم به راه انداخته بودند، به گِل نشسته بود. اشک و لبخند، چه تلفیق غریبی برای لحظات واپسین…

و همچنین شاهد شکل گیری چهار طبقه ی اشغالگر. از نطفگی تا روزی که به ثمر رسید. به چشم دیدم که نطفه اش را از شالوده ی سست عنصری و غروری کاذب بستند. چهار طبقه رشد کرد و بالید. قد کشید و در کوچه ی ساختمان های نو ظهور، سری در میان سرها در آورد. با تکبر، به گلو باد می انداخت و با دیده ی تحقیر به تک و توک ساختمان های باقی مانده ی کهن می نگریست.

این است رسم دنیا… سست عنصران و بی بته گان فرومایه به اعتبار گذر زمان، نو پسندی و طبع تنوع طلب روزگار دمدمی، فائق می آیند بر اصالت مندان و فرزانگان؛ و عالم جمادات و نباتات و انس و جن هم ندارد.

من تاب لبخند های بی وقار چهار طبقه ی تازه سوارْ بر مرکب زمان را نداشتم و تحمل خاطره ی لبخند اشک آلود ساختمان فقید را که چون پس زمینه ای ماندگار، چهار طبقه را احاطه کرده بود و حجم نگاه مرا پر می کرد.

بناچار پرده ای را به بهای فراق آفتاب، حائل قرار دادم میان نگاه خود و آن نماد حقیقت تلخ بقاء. روز ها و ماه ها در پس پرده گذشت. خورشید، گاه به گاه در گوشه کنار پنجره درزی می یافت، راه باریکه ای برای دخول به عالم مجهول آنسوی پرده؛ ظریف ترین انوارش را به حضورم می فرستاد تا سفیر صلح شوند میان نگاه من و حقایق دنیای دون.

روزی صدایی آشنا در کوچه پیچید. صدایی همچون نوای شوم صور اسرافیل که لرزه بر جانم انداخت. صدای تیشه ها و تپش قلبی که کند و کندتر می شد. و غباری در آسمان که خبر از کوچ جَبرانه ی خاطرات می داد. سراسیمه پرده را کنار کشیدم. خاطرات آواره را دیدم که آخرین نگاه را به آشیانه ی نیمه ویران شان می انداختند و بسوی مقصدی نامعلوم، در افق ناپدید می شدند. ناگهان نگاهم با نگاه چهار طبقه تلاقی کرد. نگاهش نگاه چند ماه قبل نبود و آن لبخند پر ز نخوت بر لبانش خشکیده بود. قطرات آشکار اشک، آمیخته با غبار کارزار تیشه ها و ریشه ها، گوشه ی پلک هایش را به گِل نشانده بود.

چهار طبقه دیگر می دانست که ریشه در چه خاکی دارد و بر جایگاه چه کسی تکیه کرده است و از عمق جان فهمید حقیقتی را که روزی بر او نیز عارض خواهد شد. این حقیقت که خود نیز فردا بستری خواهد شد برای ریشه گرفتن بی ریشه تری…

به روایت شعر:

ریشه کن کرد اصالت ها مان

تیشه ای که ساختیم، از چوب بی ریشه …

پی نوشت1: این پست زیبا، در وبلاگ دوست عزیزی با نام یلدایی ترین، بسیار دلنشین بود و بلوغ زودرس فکری و احساسی این دوست برایم جای بسی شگفتی داشت. (با توجه به تاریخ نگارش سطرها)… متون ایشان همیشه نگارش و احساسات پخته ای داشته است… دو پست قبل ترشان هم خواندنی است…

پی نوشت2: و قاطعیت و پختگی این متن نیز ستودنیست. باز هم به قلم دوست خوبم، آقای تهرانی عزیز

پی نوشت3: از حسین عزیز، مدیر سایت اسپشیال، تشکر می کنم برای قرار دادن آهنگ بر روی وبلاگ. مثل همیشه لطف داشتند و من شرمنده ی محبت های ایشان هستم.

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عقل | 31 پاسخ

متضاد یا مترادف؟ مسئله اینست …

زندگی شیرین است، اما سخت. زندگی  سخت است، اما شیرین. آیا حلاوت زندگی مستلزم سختی هاست، یا سختی ها به مذاق ما خوش می آیند؟

. . .

هر چقدر که دیروز و امروز را می کاوم بیشتر پی می برم که گویی زندگی همچون ردایی بافته شده از تار و پود تضادهاست، بر قامت بشریت. پارادوکس بزرگی که ماهیت و هستی خود آن نیز بسته به تضادی دیگر است و زندگی معنا نمی یابد مگر در کابین مرگ.

پس آیا نباید سختی ها، غم ها، درد ها و رنج ها را که تضادهای حلاوت انگیزی را برایمان به ارمغان می آورند، با نگاه دیگری دید؟ که اگر این ها نبودند، خوشبختی هرگز میسر نمی شد. که حتی رویای آن نیز موجودیت نمی یافت؟

. . .

ولی نگاهی دیگر، از زاویه ای متفاوت، مرا بدین حقیقت می رساند که انسان خود طالب سختی هاست. که انسان تاب آرامش و عافیت را ندارد. که نمی تواند هیچ گونه آرامش و سکونی را بیش از چند صباحی تحمل کند. که حتی اگر شده با پرتاب قطعه سنگی، سکون دریاچه ها را به تلاطم می کشاند و عافیتش را با زدن نقش عقابی تیز پرواز بر پوست سالم و شادابش به چالش می کشد.

شاید انسان حقیقتاً رانده شده ی بهشت است. انسانی که آرامش، نعمت و خوشبختی را تاب نیاورد و کنجکاوی و ماجراجویی اش او را به ورطه ی تضاد ها هل داد. شاید خوشبختی تنها رویایی است پنهان، در ضمیر ناخودآگاه انسان. شاید خوشبختی در دنیای خاکی موجود نیست و دنیا تنها سختی است و آرامش، خاطره ای است از دوران خوش پیش از سقوط به فرش. شاید زندگی نه حاصل تضادها، بلکه ساخته شده از مترادف های واژه ی “سختی” است و برای همین است که هر  چیزی  سرانجام به  سختی و درد ختم میشود…

شاید آنکس که به زندگی خود پایان می دهد، راز مترادف ها را کشف کرده است. پی برده است که خوشبختی در دنیای خاکی، سرابی بیش نیست و برای دست یافتن به آن باید تنها متضاد زندگی را بدان تحمیل کرد و با قایق مرگ بسوی ساحل خوشبختی شتافت … که خوشبختی را باید در جهانی دیگر جُست. جهانی که تابع متضادها و مترادف ها نیست. که فارغ است از قوانین و قید و بند های دستوری…

. . .

ولی زندگی شیرین است. زندگی، سخت شیرین است. دویدن بسوی سراب خوشبختی، در زیر آسمان آبی زیباست. عشق ورزیدن، هرچند به شکست و ناکامی ختم شود، لذت بخش است. سیمای مادری درد کشیده پس از وضع حملی جانکاه، روحانی است. نخستین گریه ی نوزاد، اشک شوق، فریاد آزادی، نمادی است از شادی…

. . .

آه، از هر طرف که می روم باز هم به تضادها می رسم. آری، بی شک خوشبختی حاصل تضاد هاست. دست کم در عالمی که ما به آن تعلق داریم…

پس می پذیرم درد و سختی را تا بچشم طعم مَلَس خوشبختی …

 

کلام شاعر:

مرهم ز چه سازیم که این درد که ماراست / دانیم که از درد توان جست دوا را.      (خواجوی کرمانی)

پی نوشت: این بریده ی منتخب از کتاب “یک مرد”، در وبلاگ دوست خوبم، آقای تهرانی عزیز، خیلی به دلم نشست. واقعا ارزش خواندن و تامل کردن را دارد…

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عقل | 27 پاسخ