پیوسته بر گِرد محبس شیشه ای اش طواف می کرد. گویی وسعت دریاها را از یاد برده و حصار بلورین تُنگ تمام دنیایش بود. به ناگاه می چرخید و با حالتی شگفت، تغییر مسیر می داد؛ چنان که گفتی جای کشف نشده ای از نظرش پنهان مانده است. لب هایش بی امان بوسه بر آب می زدند و نغمه ی نسیم را زمزمه می کردند.
هرازگاه در نقطه ای می ایستاد و نظر می دوخت به زلال چشمانی که از ورای دیواره های شفافِ تنگ به او خیره می ماندند و با حالتی غریب، رقص او را در آب تماشا می کردند. آن آبی بی کران که اشتیاقی گنگ و مبهم را در او برمی انگیخت و تصاویر نیمه فراموش شده ای را در ذهنش تداعی می کرد. چشمانی که با هر طلوع، می درخشیدند و انگار که هزاران ستاره، در زمینه ی لاجوردی آن برق می زنند، به مانند پولک های رخشانی که خورشیدِ دریا بر سطح آب می پاشید. و در هر شامگاه آن آبی پهناور به تیرگی می گرایید، همچون زمانی که شب از راه دور و درازش می رسید، تن غبارآلود خود را به آب زده و دریا را یکسره به سیاهی می کشاند و آنگاه خاموش و ساکن بر سطح آب می غنود؛ تا سپیده که بار دیگر سفرش را به دُور زمین از سر بگیرد.
ماهی شیفته ی آن چشمان بود و آرزو داشت که در آبی مواج پرتلألو اش شنا کند؛ تا افق آن دریای بی انتها…
. . .
از زمانی که چشمان آبی به تماشای ماهی خو گرفته بود؛ یاد دریا در او زنده شد. آرزوی پیوستن به آن آبی بی کران، قرار از ماهی ستانده بود و دیگر تاب ماندن در دنیای محدود شیشه ای را نداشت. به یکباره تُنگ کوچکی که تا آن زمان تمام توقعاتش را از زندگی کفایت می کرد، تَنگ و غیرقابل تحمل می نمود. احساس خفقان می کرد و به امید یافتن روزنه ای، خود را به دیواره های تُنگ می کوبید.
آن دو چشمِ مسحور کننده، با خنده ای اغواگر او را به خود می خواند؛ خنده ای که لبخند خیس و گشاده ی دریا را به خاطرش می آورد. تمنای آزادی در درونش بیداد می کرد و احساسِ خفته ی جاه طلبی در وجودش بیدار می شد.
باید راهی می جست به تحقق آرزوهایش. باید خلاصی می یافت از زندانی که خصلت بلندپروازیش را در تنگنای خود رام کرده بود…
وحشی شد و بی تاب؛ تمام شوق و اراده اش را در باله هایش جمع کرد و با نیرویی که باورِ رهایی، به او می بخشید خود را تا اوج پرتاب کرد و از تنگ بیرون پرید…
. . .
لحظه ای بعد ماهی کوچک در کنار قاب عکس، به رویای دریا شدن در سراب آن دو چشم، جان می داد و آن چشمان، همچنان خیره مانده به تُنگی خالی…
کلام شاعر:
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را. (سعدی)
سلام و درود به تو ايداي عزيز
اين متن تجسمي زيبا از عشق واقعي و روياي زيباي ازادي بود
مرا برد به ارزوها و اميدهاى نوجوانى و جواني
ياد كتابهاى مرحوم صمد بهرنگى افتادم ” ماهى سياه كوچلو
اگر اشتباه نكنم
درود بر تو و قلم زيبايت
سلام بر ازادي
سلام آیدای عزیزم، امیدوارم حالت خوب خوب باشه، این دفعه تصمیم گرفتم تو این وبلاگت کامنت بذارم. خیلی خیلی زیبا نوشتی و استعدادت تو نوشتن واقعا فوق العاده س، ب نظرم داستانی ک نوشتی عین حقیقته برا آدما…
چرا این این نوشته های خوب رو در قالب کتاب منتشر نمیکنی؟
ببخشید ی چیز دیگه هم میخام بگم و اون اینه ک تصویر پس زمینه ی این وبلاگت طوفانی و پر خروشه بر خلاف اون یکی وبلاگ ک تصویرش کاملا ملایم و پر از آرامشه…جالب بود برام : آیدا از منظری دیگر!
سلام آيداي مهربان
خوشحال شدم از اينكه از خودت خبردادي و سلامت هستي، متاسفانه نمي توانم در وبلاگ آيدا نظر بگذارم ميبخشي كه اينجا مينويسم.
آرزو ميكنم ازين بحران به خوبي عبور كني بانوي بزرگ.
سلام آیدا خانم
ممنون از لطفت و محبتت
امیرفرهاد و مامانش سلام میرسانند و آرزوی بهبود کامل برات دارند
ایشالله به زودی با پاهای خودت بیایی تهران و با امیرفرهاد بری پارک و سوار تابش کنی و هلش بدی
دعا کن خدا به ما توفیق بده فرزندی بپرورانیم که موجب سربلندی و افتخار ما و مردم و کشورمان بشه
ایشالله خدا لطف و عنایتش را قسمت همه آرزومندها بنماید
با آرزوي سلامتي براي شما
با داشتههای مثبت و نداشتههای منفی باید شاد بود
همه جا غرق صفا شد شب میلاد رضا
پر طراوت همه جا شد شب میلادرضا
همه حا اینه بندان همه جا اینه وار
محشر اینه ها شد شب میلاد رضا
به اندازه ارادتت به ضامن اهو بلایک
میلاد امام رضا مبارک باد
سربزن