کسی می داند کجا صبر می فروشند؟ جامم خالی شده است. در بطری های تهی، آب می گردانم بلکه ذره ای از طعم تلخش را مزه مزه کنم.
خونسردی چه؟ کمی خونسردی دارید قرض بدهید؟ البته نمی توانم پس بدهم، چرا که هیچ وقت نداشته ام. همیشه گدایی اش کرده ام. پس بدهید در راه خدا…
عقل دارید؟ نمی خواهم، این یکی را زیادی دارم. ارزانی خودتان. (جمله ی برگزیده ی انجمن بلف زنان. برنده ی جایزه ی بین المللی اعتماد بنفس.)
غم دارید؟ اوه، نه بگیریدش کنار. مال خودم بهتر است. با غم هیچ کدام تان تاخت اش نمی زنم. حتی اگر یک شیشه صبر هم بگذارید بر رویش. مال خودم بیشتر نوش جانم می شود.
ببخشید، بازار صداقت کجاست؟ قبلا از پیچ سادگی می گذشت. می گویند بعد از انقلاب ریا، نام آن پیچ را به ساده لوحی تغییر داده اند. من این پیچ را هم رد کرده ام. پشت اش سراب بود…
. . .
هرچه در بازار گشتم چیزی عایدم نشد. خسته و ناکام به قهوه خانه ای پناه بردم. در گوشه ای نشستم و نفسی تازه کردم. اختلاط مردم بی خیال مرا نیز سر کِیف آورد.نقاب فیلسوفانه ام را به چهره زدم و آغاز سخن کردم:
رفقا … رفقا …
افسانه ی انسانیت را شنیده اید؟ بچه که بودیم عجب دروغ های شاخداری به اسم قصه به خوردمان می دادند. بچه ها هم که زود باور، از آن قهرمان می ساختیم و ادای اش را در می آوردیم. نمی دانستیم که قهرمان مان، تنها خیال پردازی های مادری است که جنین اش را در نطفگی سقط کرده است.
حالا راستش را از من بشنوید. واقعیت این است که انسانیت هیچ گاه به ثمر نرسید. در نطفگی تلف شد. تلف هوسرانی مادر و شهوترانی پدر. انسانیت، فدای آدمیت شد…
پیش خودمان بماند، خودم بارها در نطفه خفه اش کرده ام…
بله؟ دیه؟ نه دیه ندارد. اصلا کس و کاری ندارد که سراغش را بگیرند. راحت بین دو انگشت له اش کنید. حتی از مورچه هم بی آزار تر است و گاز هم نمی گیرد. یک فشار و خلاص …
سخنانم به پایان رسید. انتظار داشتم برایم کف بزنند. ولی تنها انگشتان شصت و سبابه بود که بی امان یکدیگر را می فشردند …
کلام شاعر:
کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست؟ / چرا به دانه انسانیت اين گمان باشد؟! (حضرت مولانا)
پی نوشت: این متن پیشترها در وبلاگ آیدا… آپ شده است. از آنجایی که این متن با این وبلاگ سنخیت بیشتری دارد، آن را بار دیگر در اینجا قرار می دهم…
سلام خاتون
ایامتون به خیر باد
این مطلب نیز، چون پیشینیانش، زیبا و تفکر بر انگیز بود
رگه هائی از معنویت و عرفان نویسنده در اون دیده میشد
مطالب ِ خان ِعرفان آهاری رو نمیدونم خوندید یا نه، من بعضیشو خوندم که البته از نظر من فقط ایده های خوبی دارند و گرنه از نظر ِ من قلم ایشون ناپخته و بسیاری از مطالبشون گوئی از سر ِ جوششی درونی و شتابزده و بدون ویرایش به متن کشیده شده، و گاهی فکر میکنم نوشته های شما در اون سبک و وادی سیر میکنند و البته بسیار متفکرانه
البته اگه به فهر در من ننگرید، ازین مطلب کمی بوی بدبینی میشنوم، بدبینی به زندگی، اصلا دلم نمیخواد شعار بدم اون هم در حضور کسی که خودش برای من تندیس ِ امید بخشی و مبارزه هست ولی به رسم ِ همراهی و رفاقت دلم خواست نویسنده ی محبوب خودم رو خوشبین تر ببینم
شاد و پیروز باشید آیدای گرامی
انسانیت هست درست مثل فیلمهای ترسناک که ته داستان اون رو که فک میکنن از بین رفته یه گوشه با لبخند بدجنس میبینی
یه کم دقیق تر نگاه کنی هست
چون تو هستی
چون همه انهایی که دوستش دارن صداش میزنن
درود بسيار
و با آرزوي سلامتي و بهبودي هرچه زودتر
آري در بد بازار مكاره اي گرفتار آمده ايم
نمي دانم كجاي كار اشتباه شده است كه ما سر از اينجا در آورده ايم
اما مطمئنم كه نه ناجي اي خواهد آمد و نه بغضي كارسازخواهد شد
مگر خود فكري براي خويش برداريم .
تیداازاده است وازاده ازاده است ایدا مومن است ومومن شکستن ندارد که ولی دارد وایمان کوه را به حرکت می اوردو دریا را ارام می بخشد من ایدا هستم , من شعاعم و به خورشید وصل .من ازباقیمانده خاک انها افریده شده ام دوستشان دارم ومظلومیتم را به مظلومیت انها پیوسته می بینم .هرجاعشق ومحبت وهمدلی ومهربانی است بوی انها را می شنوم دستان عاشقم را دردستان عاشق انان می نهم و رسم عشق وعبودیت می اموزم وتقرب دربلا .رسم ایوبی دارم و عشق حسینی ومی دانم که یک روز چشمه ای خواهد جوشید با ندای رب انی مسنی الضر وانت ارحم الراحمین من اسمش شفاست ودکرش دعا امن یجیب المضطر اذادعاه ویکشف السوء به انچه اینان ناشدنی می خوانند بیشتر ازانچه شدنی می دانند امید دارم که کن فیکون راخوانده ام ورسم ایمان قرانی را
سلام آیدا جان. خیلی زیبا و هوشمندانه نوشته بودی اون جایزه اعتماد به نفس رو خیلی کیف کردم. خب نگفتی چطور می تونم کنارت باشم و همراهت؟ می خوای صبر کنیم تا زمینه ها فراهم بشه یا اگر داستانی داری که بخوای می تونم بدم به بعضی از این دوستانی که نام بردم بخوننو عیار کارت رو معلوم کنن؟