رسم پرواز…

 

سال هاست که در مکتب زندگی تحصیل کمال می کنم. کودکی ام که به پایان رسید، روزگار مرا به دست زندگی سپرد تا بیاموزدم راه و رسم پرواز را…

زندگی، این سخت گیر آموزگار، ترکه ی تنبه به دست گرفت و از روز نخست روح و جسمم را کوفت. در ازای هر زشتکاری یک چوب می خوردم و در ازای درستکاری ها مرا به چوب فلک می بست.

زندگی، بال بلندپروازی هایم را شکست، روح سبکبال کودکانه ام را در قفس خاطرات محبوس ساخت و رویاهای تیز پرم را به تیر تعب به هلاکت رساند، تا که از یاد برم هر پروازی را که غریزه به من آموخت.

و آنگاه که از پرواز در آسمان سعادت تنها خاطره ی سقوط و تمنای اوج در وجودم باقی ماند، مرا در ماز مصائب رها کرد. در دالان های پیچاپیچ وحشت…

کلاس اول: غربت

در دالان های پیچاپیچ وحشت به این سو و آن سو می دویدم. تنم به دیواره های سخت و سنگی که به بلندای آسمان امتداد داشتند سوده می شد. در هر کنجی انسانی درمانده با چهره ای کبود از استیصال، کتاب عمرش را ورق می زد. یکی با طمأنینه. یکی تند و بی پروا. یکی ترسان. یکی با کنجکاوی… یک نفر موی خود می کند، در مرکب خون دلش فرو می برد و بر کتابش طرح و نقش می زد. دیگری موی کنج نشینان خفته را می چید، بر قلب ساده لوحان زخم میزد و آنگاه کتابش را زینت می داد.

کسی تورق کتابش را به دست باد سپرده بود و خود در دالان ها سرک می کشید و سر در کتاب دیگران می کرد. گاهی که زودتر از صاحب کتاب به خط آخر هر برگ می رسید، زیرکانه او را ترغیب می کرد به تماشای گل و بته های کتاب شخصی دیگر و تا روی برمی گرداند کتابش را ورق می زد.

و من در  آن میان  غریب، نه کتابی و نه کنجی از برای خود، آماج نگاه های تمسخر آمیزی که لرزه بر اندامم می انداخت، به دیواره ها چنگ می انداختم و درز ها را می کاویدم تا بلکه روزنه ای بیابم به دنیای آرام کودکی که به جرم بلوغ از آن تبعید شده بودم. دنیایی که در پشت این حصار ها همچون همیشه، بی دغدغه و شاد جریان داشت و در دامان خود، کودکان بی خبر، این  طعمه های نورسِ زندگی را می پروراند.

بی قراری ها و تلاش هایم از برای رهایی، دستمایه ی پوزخند های ترحم آمیز کنج نشینان بود؛ آن ها که غربت را پذیرفته و اکنون جزئی از آن بودند. ولی من از آن سر باز می زدم. رام دیوار ها نمی شدم و تن به اسارت نمی دادم. من فریب زندگی را  نمی خوردم و می دانستم که راز رهایی ام را در کتاب عمر نخواهم یافت و آنطور که به ساکنان آن رخوتکده القاء کرده بودند، با کنج نشینی به دروازه ی خروج نخواهم رسید.

من در میان این غربت زدگان، غریب بودم…

کلاس دوم: اسارت

هرگاه غربت را نپذیری و به آن تن در ندهی، غربت به اسارت مبدل خواهد شد…

این نخستین حقیقتی بود که به فهم آن نائل  شدم و دریافتم که حاصل قناعت و رضایتی که از سر ناگزیری باشد، سکون  است و روزمرگی…

من به چشم دیدم که غربت خو کردنی است، و  از جان فهمیدم  که اسارت هیچگاه عادت نخواهد شد؛ و چه سعادتمندند نادانان! اسارت با بی قراری عجین است. رویای رهایی همچون بختگی بر سینه ی طاقتت می نشیند و روحت را به ماورای حصارهای سنگی زندان پرواز می دهد. جسمت به دنبال روح کشیده می شود، دیواره های سخت و نفوذناپذیر را مانع می یابد، ولی قرار نمی گیرد، خود را بدان ها می کوبد و از زخم هایی که بر می دارد پروایی ندارد.

روح، سرگردان در عالم خیال است و جسم بی تابِ پیوستن به روح. و این کابوس را پایانی نیست  مادامی که روح و جسم از هم جدا مانده و در این میان، امید، میانجی گشته و پیوسته وعده ی وصال در سرزمین موعود آزادی را در گوششان نجوا می کند.

روزها و شب ها وجب به وجب، دیوار ها را کاویدم تا شاید راه پنهان مفری بیابم، و یک دم برای در هم شکستن حصارها ازتقلا باز ننشستم؛ سرانجام درمانده و خسته، زخمی و نیمه جان، چشم دوختم به آسمان بکر و دست نایافتنی ای که در انتهای دیوارهای مرتفع همچون سقفی نامرئی امتداد داشت. ناگهان واقعیت غریبی را دریافتم و زیرکی زندگی، تحسینی هولناک در وجودم برانگیخت که از آن به خود لرزیدم و حالت جنون بر من عارض شد.

زندگی زندانی ساخته بود، مسقف به آزادی…

کلاس سوم: عقلانیت

آسمانِ آزاد با چهره ی بشاش و نیلگونش گویی مرا که در قعر ناتوانی اسیر بودم به سخره می گرفت و با نمایش وسعت بی کرانگی خود، بر اندوه من می افزود.

پرندگان از بوم آسمان جدا می شدند، بر لبه ی دیوارها ازدحام کرده و با کنجکاوی به درون نگاه می کردند. گاه پایین می آمدند و روی شانه ی آدم های بی خیال می نشستند؛ در کتاب  آن ها دقیق می شدند و هرچه سعی می کردند، از معنای خطوط مبهم و درهم آن سر در نمی آوردند، تا که حوصله شان به سر می آمد؛ در دالان ها به جستجوی آذوقه گشت می زدند، دانه ای برمی چیدند و باز به سوی آسمان اوج می گرفتند.

من پرندگان بی دغدغه را که هیچ هراسی از گرفتار شدن در آن وحشتکده نداشتند و گردش در آن جا برایشان مایه ی تفنن بود با حسرت می نگریستم و غبطه می خوردم به بال هایی که هر زمان اراده می کردند خروج آن ها را از این ورطه ی مخوف به آسانی میسر می ساخت.

دست های پرتوان و انگشتان ماهر و قوی بشری ام که در تعامل با عقل می توانستند هر ناممکنی را ممکن سازند؛ در جایی که دو بال ظریف و مشتی پر سبک، پرندگان مطیع و در سیطره ی غریزه را قادر می ساخت به غلبه بر آنچه که من در آن درمانده بودم، چه بی مصرف می نمودند.

ولی اگرچه در برابر آن پرندگان نحیف احساس ضعف می کردم، اما باور داشتم که عقل موهبتی است در انحصار انسان که می تواند او را بر هر موجودی برتر و بر هر صعبی چیره سازد…

تنها می بایست زنجیر انفعال را از دروازه ی ذهنم می گشودم تا ایده ها به آن راه یافته با خلاقیت در آمیزند و بارور شوند، آنگاه می  دیدی که همان پنجه های مسخ شده ای که به اغوای هراس، از فرمان اندیشه و تدبیر خارج شده و بی قراری همچون نیروی محرکه ای آن ها را به  تلاشی مذبوحانه وا می دارد؛ می توانند نجات بخش من باشند، اگر به هدایت ذهن درآمده و از آن پیروی کنند.

ذهنی که  پرندگان را نه سفیران حقیقتِ شومِ دربندی، بلکه پیک های امداد غیبی می دانست…

کلاس چهارم: ممارست

پرندگان بال های ظریف و با لطافت خود را  در جلوی دیدگانم با نرمی و ملاحت به رقص در می آوردند و من این نمادهای زنده ی رهایی را نمی دیدم و پیام خیرخواهانه ای را که در پس عشوه گری شان پنهان بود در نمی یافتم. اینکه برای خلاصی، باید با آن ها  هم پرواز شوم…

دو بال، یک جفت پر پرواز، تمام آن چیزی بود که من نیاز داشتم؛ آن چیزی که آفریدگار در آفرینش انسان از وی دریغ داشته بود؛ ولی عقل می توانست برتری خود را نشان داده و با خلق آن، اثبات سازد  که آدمی قادر است بر مقدرات غالب آید و تقدیر را مقهور خود کند.

به اندیشه ی ساختن دو بال، چشم انداختم به هر سو و هر چه را که قابلیتی از  پرواز در خود داشت در گوشه ای انبار کردم. پرهای ریخته ی پرندگان، قاصدک های باد آورده، صفحات کتاب های درگذشتگان که در دالان های فراموش شده ی تاریخ همچون میراث های پوچی به جا مانده بودند؛ و نِی های روییده در کناره ها را نیز بَدَلِ استخوان های ظریف و شکننده ی بال پرندگان قرار دادم.

روزها و شب ها را لختی نیاسودم.عقل فرمان می داد، پنجه هایم فرمانبرداری می کردند و باقی وجودم در نبردی بی امان، با یأس و رخوت می جنگید. زمانِ عمر با شتاب می گذشت و زمانِ صبر، کُند. بی هیچ وقفه ای طرح می زدم، می ساختم و در هم می  شکستم؛ تا که سرانجام آفرینش بی بدیل خود را به پایان رسانیده و با ناباوری و غرور بر بی همتایی عقل درود فرستادم.

 پرندگان با حیرت به مخلوق من می  نگریستند. دور تا دورش چرخ می زدند و گویی به ستایش آفرینش بشری، آن را طواف می  کردند.

اکنون اسباب رهایی ام فراهم بود. دیگر تنها می بایست که خود را به بالای دیواره ها می رساندم…

از انبوه تارِ موهایی که در این راه ریخته بودم، طنابی بافتم به درازای تمام شب های انتظار و روزهای ملال؛ و از چنگال های پرنده ای بی جان، چنگکی ساختم  و با نیرویی که شور و شعف در نهاد تحلیل رفته ام دمیده بود با پرتابی، طناب را به لبه ی دیوار آویختم. بال ها را به بازوان بسته، طناب را در چنگ گرفتم و همچون شفیره ای که در مسیر پروانه شدن می خزد، خود را به بالای دیوار رساندم…

به فراز سکوی پرش در آغوش آزادی…

کلاس پنجم: حقیقت

در مقابل نگاه های بی حالت کنج نشینان که با بی تفاوتی، صعود مرا دنبال می کردند به بالای دیوارها رسیدم. پیش از آنکه قدم بر لبه ی دیوار بگذارم با لبخندی پیروزمندانه به آسمان نگریستم. پرندگان با شتاب، پراکنده گشته و راه را بر من گشودند. به شوق رویت دوباره ی دنیای کودکی و پرواز به سوی آزادی، بی درنگ خود را بالا کشیده و بر لبه ی دیوار ایستادم و نظر انداختم به چشم انداز پیش روی…

چشمانم از آنچه که می دیدند متوحش شده و بال های گشوده ام فرو افتادند. زانوانم سست گشته و قامتم بر خاک بیابان بی انتهایی که در برابرم گستره بود افتاد. صحرایی تفتان، سراسر پوشیده از خارهای گزنده و جانوران مخوف و کریه منظری که با نیش های  برآمده و زهرآگینشان با حالتی تهدیدآمیز از هر طرف به سویم می خزیدند و کیسه های زهر آماس کرده شان نشان از آن داشت که سالیانی است در آن برهوت انتظار طعمه ای را می کشند.

با وحشت به سوی زندانی که از آن گریخته بودم، و اکنون برایم حکم مأمنی را داشت روی برگرداندم تا بدان پناه برم. اما در برابرم جز بیابان هیچ چیز نمی دیدم و اثری از آن نمی یافتم. گویی که هرگز آن دیوارها وجود نداشتند. حتی هیچکدام از آن پرندگان الهام بخش، دیگر دیده نمی شدند.

مبهوت و ناتوان از هر جنبش، در جایم ایستاده بودم و با درماندگی وقایع را در ذهنم مرور می کردم. من به آرزوی بازگشت  به دنیای شاد و پویای کودکی، خود را از قعر ساکن و بی دغدغه ی روزمرگی بیرون کشیده و از اسارت و پوچی خلاصی یافته بودم، ولی حالا می دیدم که این دنیا در ورای حصارهایی که در آن محبوس بودم وجود نداشت… حال نه دنیای کودکی را در پیش روی خود داشتم و نه راه بازگشتی به عالم روزمرگی می یافتم.

من در طلب آزادی طغیان کرده و از قواعد زندگی سر باز زده بودم، اما اکنون می دیدم که از سیطره ی زندگی خارج نشده و تنها از وجهی به وجه دیگری از آن وارد  شده ام…

من این حقیقت را دریافتم که نه زندان و دیوارها وجود داشتند و نه دنیای کودکی عالم مجزایی است و همه ی این ها در وجود خود من قرار داشت. که انسان ها کودکی را به دست خود و با تیشه ی فراموشی ویران می سازند و دیواره های سرداب روزمرگی را با دستان خودشان تا عرش بالا می برند…

و آنجا که زندان و زندانی و زندانبان یکی است، اسارت را رهایی نخواهد بود…

کلاس آخر: الوهیت

آری، اسارت انسان به دست خود او حاصل می شود. اوست که روحش را به زنجیر غفلت می کشد، قفل بی تفاوتی بر آن می زند و کلید رهایی اش را در قعر تاریک نسیان پرتاب می کند. اوست که دیواره های زندان جهالتی را که به دور خود ساخته هر دم به تعصب می آلاید، بر ضخامت آن افزوده و فضای آسایش را بر خود تنگ تر می سازد. خود اوست که بی امان سنگ های نخوت را بر روی سنگ های خودخواهی می گذارد، هر درز و روزنه ای را با ملات نفرت می پوشاند، راه را بر هر نوری بسته و خود را در تیرگی مطلق فرو می برد. و آنجاست که دیگر تنها خودش می ماند و بن بستی که از هر سو احاطه اش کرده است. حتی جایی برای تقلا نیست و سکون مطلق تنها انتخاب اوست…

ولی نهاد من رکود را برنمی تافت و به اختیارِ خود، زندگیِ آزاد را برگزیده بود. و من بی آنکه خود بدانم گام در مسیر کمال نهاده بودم و  اکنون باید برای دست یافتن به آنچه که بخاطر حصول آن، ناخودآگاه خود را بیدار ساخته بودم آزادمردانه با هر چالشی که زندگی، مرا در آن قرار می داد و با هر چهره ای که رو می نمود رو به رو می شدم تا سرانجام بیاموزم رسم پرواز را…

رسمی که در آن، رهایی به بال جسم میسر نمی باشد، بلکه باید وجودم ذره ذره از غربال مصائب بگذرد و اشک های جاری تمنا ناخالصی هایم را بزداید تا پالوده و تطهیر گشته و این بار نه با بال جسم، بلکه با روحی مطهر و سبکبال تا اوج کمال و آزادی، تا مرتبه ی الوهیت و یکی شدن با کمال مطلق به پرواز در آیم…

و این راهی است بی انتها؛ چرا که او بی نهایت است…

به روایت شعر:

بال جان بگشای و پر زن تا خدا / در میان فرش خاکی کس نیابد عشق را

آدمی غافل ز عرش و پایبند خویشتن / زندگی ها بی ثمر، اما نمی داند چرا؟     (آیدا)

 

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی, کلام دل, کلام عقل | 19 پاسخ

چشم هایش…

پیوسته بر گِرد محبس شیشه ای اش طواف می کرد. گویی وسعت دریاها را از یاد برده و حصار بلورین  تُنگ تمام دنیایش بود. به ناگاه می چرخید و با حالتی شگفت، تغییر مسیر می داد؛ چنان که گفتی جای کشف نشده ای از نظرش پنهان مانده است. لب هایش بی امان بوسه بر آب  می زدند  و نغمه  ی نسیم را زمزمه می کردند.

هرازگاه در نقطه ای می ایستاد و نظر می دوخت به زلال چشمانی که از ورای دیواره های شفافِ تنگ به او  خیره می ماندند و با حالتی غریب، رقص او را در آب تماشا می کردند. آن آبی بی کران که اشتیاقی گنگ  و  مبهم را در او برمی انگیخت و  تصاویر نیمه فراموش شده ای را در ذهنش تداعی می کرد. چشمانی  که  با هر طلوع، می درخشیدند و انگار که هزاران ستاره، در زمینه ی لاجوردی آن برق می زنند، به مانند پولک های رخشانی که خورشیدِ دریا بر سطح آب می پاشید. و در هر شامگاه آن آبی پهناور به تیرگی  می  گرایید، همچون  زمانی که شب از راه دور و درازش می رسید،  تن غبارآلود خود را به آب زده و دریا را یکسره به سیاهی می کشاند و آنگاه  خاموش  و ساکن بر سطح آب می غنود؛ تا سپیده که بار دیگر سفرش  را به دُور زمین از سر بگیرد.

ماهی شیفته ی آن چشمان بود و آرزو داشت که در آبی مواج پرتلألو اش شنا کند؛ تا افق آن دریای بی انتها…

. . .

از زمانی که چشمان آبی به تماشای ماهی خو گرفته بود؛ یاد دریا در او زنده شد. آرزوی پیوستن به آن آبی بی کران، قرار از  ماهی ستانده بود و دیگر تاب ماندن در دنیای محدود شیشه ای را نداشت. به یکباره تُنگ کوچکی که تا آن زمان تمام توقعاتش را از زندگی کفایت می کرد، تَنگ و غیرقابل تحمل می نمود. احساس خفقان می کرد و به امید یافتن روزنه ای، خود را به دیواره  های تُنگ می کوبید.

آن دو چشمِ مسحور کننده، با خنده ای اغواگر او را به خود می خواند؛ خنده ای که لبخند خیس  و گشاده ی دریا را به خاطرش می آورد. تمنای آزادی در درونش بیداد  می کرد و احساسِ خفته ی جاه طلبی  در  وجودش بیدار می شد.

باید  راهی می جست به تحقق آرزوهایش. باید خلاصی می یافت  از زندانی که خصلت بلندپروازیش را در تنگنای خود رام کرده بود…

وحشی شد و بی تاب؛ تمام شوق و اراده اش را در باله هایش جمع کرد و با نیرویی که باورِ رهایی، به او می بخشید  خود  را  تا اوج پرتاب کرد و  از تنگ بیرون پرید…

. . .

لحظه ای بعد ماهی کوچک در کنار قاب عکس، به رویای دریا شدن در سراب آن دو چشم، جان می داد و  آن چشمان، همچنان خیره مانده به تُنگی خالی…

کلام شاعر:

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را.   (سعدی)

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی, کلام دل | 6 پاسخ

هر روزِ بعد از تو…

 

هر بامدادان، روزِ نو پرده ی کهنه و غبارآلود پلک هایم را به کناری می زند. چشم می گشایم. نورِ تند حقیقت به یکباره بر دیدگانم می پاشد و آنگاه، خاطره ات بیدار می شود…

. . .

خاطره ات بیدار می شود و دست و روی می شوید در آبشار اشک های همیشه جاری. دسته ای موی سپید از خرمن گیسوانم می چیند، رطوبت از چهره می زداید و عطر تو را از لابه لای رشته ها به مشام می کشد…

طنابی که از دل ریش خود بافته ام را به دستش می دهم. شروع می کند به بالا و پایین پریدن. طناب می چرخد و هوای ساکن نسیان را بر هم می زند، بر زمین بایر حضور می ساید و گرد و خاکی از یاد به پا می کند. نفسم می گیرد. به هق هق می افتم. در حنجره، چند آه، اسپری می کنم تا سینه ام قدری سبک شود…

تنور قلب را آتش می کنم؛ شعله می کشد تا عمق جان. اندوه های آماس کرده را به دیواره های گدازانش می چسبانم تا برشته شوند. قندان را پر می کنم از شکرخندهایی که در زیر آفتاب سوزان حسرت خشکانده ام. سفره ای می گشایم به وسعت دل… خاطره ات می آید با گونه های گل انداخته، باطراوت و بشاش، به تازگی روز نخست، می نشیند و فنجانی خون به غلیان  آمده می نوشد.

به ساعت عمر نگاهی می اندازد. شتاب ثانیه ها به تکاپویش می کشانند. بسرعت برمی خیزد، به سوی دروازه ی درونم می رود و قدم بر دیدگانم می گذارد. تا ژرفای وجودم راه زیادی است و کار هم بسیار… باید تیشه بر جان زند و یادمان عشقی قدیمی را فرو ریزد. دیوار رابطه های ترک خورده را در هم شکند. کاخ آرزوهای مستعمل را با خاک یکسان کرده و دژهای پوسیده ی امید را ویران سازد…

. . .

گاهِ رفتن بدرقه اش می کنم. بر چهره ی مصممش بوسه ای می زنم و ظرف نهارش را به دستش می دهم. چشم می دوزد به چشمانم. نگاه پرسشگرش را می شناسم. با مهربانی شانه اش را می فشارم و با لبخندی پاسخ می دهم:

«همان که دوست داری. جگرِ کباب…»

کلام شاعر:

سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل / بیرون نمی توان کرد، الّا به روزگاران

ارسال شده در کلام عشق | 3 پاسخ

ظرف آدمی …

دردهایم را به دریا ریختم. دریا بی تاب شد. آب ها غریدند و امواج برافروختند. آسمان در هم فرو رفت و با  چهره ای کبود، فریادهای رعدآسا سر داد و برق خشمش را به هر سو ساطع کرد. و زمین به خود لرزید. با تکان هایی وحشیانه موج ها را به  آسمان ستون زد. باد و  آب  در هم  پیچیدند، طوفانی مهیب در گرفت و دردهایم همچون سونامی بر سرم بازفروریخت…

. . .

غصه هایم را به دوش کشیده، کوه ها را در نوردیدم. در ارتفاع قله ای، سر در دهانه ی آتشفشانی خاموش فرو برده و به فریادی، وجودم را از هر چه درد تهی ساختم.

کوه لرزید و برآشفت و به غرشی عظیم، آغازِ عصیان کرد. نعره زنان غباری قیرگون به هوا پاشید و سنگ های گداخته را، که در آن سیاهی مطلق همچون ستارگانی سوزان می درخشیدند، به هر سو پرتاب کرد. آنگاه دردهای مرا و هرآنچه که در طی اعصار در درون خود انباشته بود، چون جویی تفتان روان ساخت و من، بار دیگر در گدازه ی دردهایم ذوب شدم…

. . .

سر گذاشتم به بیابان ها و دردهایم را در اقیانوس شن ها مدفون ساختم. کویر به خشم آمد. باد توفید، در خاک چنگ انداخت و مشت مشت به آسمان پاشید. خاک و باد به هواخواهی کویر متحد شده، طوفان شن برپا شد و این بار من بودم که در رقص دوار دانه های شن به نغمه ی جنون باد، در زیر دردهایم مدفون می شدم…

. . .

ناگزیر،

به خویشتنِ خویش بازگشته و کویر سینه ام را به سرپنجه های استیصال شکافتم. بر لب هایم مهر سکوت زدم و دهانه ی آتشفشان درونم را به سنگ ستبر صبر  تا ابد مسدود ساختم. و آنگاه گوهر دردهایم را به درون سینه ام بازگرداندم و دریافتم که تنها، دل دریایی ام گنجایش آن همه درد را داشت…

 

 

ارسال شده در کلام دل | 9 پاسخ

و ققنوس برمی خیزد…

این منم، دختر پادشاه آرامش. آخرین بازمانده ی سلسله ی خوشبختی. به یاد دارم آن زمان که در قصر باشکوه آسودگی، آواز صلح می خواندیم. می رقصیدیم و جام های لبریز از شرابِ نشاط را که به سرخی و پاکی خون جاری در رگ هایمان بود به سلامتی اتحادِ روزگار و انسان می نوشیدیم.

عصرِ رونق انسانیت بود و کساد تزویر. روزگار، قانع به صداقت خالصی که به خراج می گرفت و با همین اندک پایبند بود به معاهده ی صلح و آتش بس.

خاک زمین های سراسر کشور آرامش غنی بود از وفا و تهی از ریا. در هر کجا که اعتماد می کاشتیم، مرغوب ترین صداقت ها عمل می آمدند و در اِزای هر دانه ی اعتماد، خروارها خروار صداقت برداشت می کردیم.

تک و توک علفهای هرز خدعه ای که بذرشان را تند بادهای هوس از سرزمین های دورِ ماتم زده با خود می آوردند به جادوی قناعت از ریشه می خشکاندیم.

غرقه ی سعادت بودیم و غوطه ور در خوشی ها و بی نیازی ها. غم و حسرت، دیو های افسانه های خیالی بودند که داستان سرکوبی شان در حماسه ی رشادت های بزرگمردان دوران جنگ با روزگار نقل می شد. مست آرامش بودیم و از خود بی خود؛ آنقدر که نفهمیدیم چگونه غفلت در وجودمان ریشه دواند و بر حافظه ی تاریخی مان مسلط شد. فراموش کردیم که عامل پابرجایی صلح و حکومت آرامش چیست و عده ای، همان هایی که در جشن سالگرد صلحِ روزگار و انسان، بلند تر و رسا تر از سایرین فریاد “دراز باد عمر آرامش، پیروز باد سلسله ی خوشبختی” سر می دادند، در خراج روزگار غش (1) کردند. علف های هرز خدعه را پروراندند و صداقت را با آن درآمیختند و از خلوصش کاستند.

آن ها نمی دانستند که روزگار، خود خالق صداقت هاست، همانطور که خالق خدعه ها. که بی نیاز است از صداقتی که از انسان به خراج می گیرد، و تنها می خواهد انسان ها را وادارد به پرورش صداقت تا ضمانتی باشد بر دوام آرامش، ولی انسان آن را با نیرنگ درآمیخت و آرامش را متزلزل ساخت.

و روزگار به انتقام این پیمان شکنی با مصیبت متحد شد و غم ها را علیه ما شوراند…

. . .

خوب به یاد دارم، آن روز را که قبیله ی غم شبیخون زد. غم های افسارگسیخته، کشور آرامش را تصرف کردند. بی رحمانه کلبه های عشق را ویران ساختند و وحشیانه شادی ها را سر بریدند، لبخند ها را خفه کردند، سعادت ها را به دار آویختند و پادشاه آرامش را… در جلوی چشمانمان زنده به گور کردند.

ولی من می دانم که پادشاه آرامش زنده به گور نشد. او پیش از آنکه زیر خروارها خاک مدفونش کنند مرده بود. او آن هنگام که سلطان غم، مرا، دخترش را، در برابر چشمانش تصاحب کرد، جان داد.

سلطان غم خود را بر سرم آوار کرد. حریصانه شهد لبخند لبانم را نوشید و پس از انزال دردی غلیظ، لبخندم، نشان موروثی سلطنت آرامش، بر لبانم خشکید و از سیمایم محو شد. و آن هنگام مرا که آبستن بدبختی بودم به حرمسرای اشک و آهش برد و در میان عجوزگان کریه منظری که بی وقفه زوزه های شوم می کشیدند رها کرد تا نطفه ی بدبختی ای که در درونم کاشته بود با نغمه های حزن آلود پرورده شود.

. . .

بدبختی در نهادم پرورش می یافت و می بالید. در بطنم بی قراری می کرد و تاب اسارت را نداشت. غم، یک دم از من جدا نمی شد. بر بالینم می نشست و لالایی های ماتم و عزا سر می داد. مرا به خون دل و جگرِ سوخته تغذیه می کرد و لحظه ای از اشک و آه باز نمی داشت…

. . .

سرانجام روز موعود فرا رسید. روز ولادت بدبختی. سلطان غم سر از پا نمی شناخت و شراب اشکی را که از دیدگان مردم کشور آرامش گرفته بود در میان قبیله اش خیرات می کرد. موسیقی آه و فغان مردم آرامش بی وقفه در فضا طنین انداز بود و مجلس عیشش را رونق می داد. سلطان غم اشک دیدگان مرا می نوشید و به نوای ناله های من گوش می سپرد. بدبختی در رحمم تقلا می کرد تا راهی به بیرون بیابد؛ و رحمم به خود می پیچید و راه را بر آن تنگ می کرد تا بلکه مانع از زایش بدبختی شود. حاصل پیکار آن دو، ضجه های دلخراش من بود که روح سلطان غم را نوازش می داد و بر عیشش می افزود.

سلطان غم، مست از اشک های من بود و دیگر تاب انتظار و تماشای نمایش مقاومت مذبوحانه ی ناخودآگاه مرا نداشت. با بی قراری نعره ای سر داد و چنگال های تیزش را در بطنم فرو برد، بدبختی را بیرون کشید و در آغوشم انداخت. با بلند شدن گریه ی نوزاد، شمشیرش را برداشت تا به میمنت این ولادت، مردم شهر آرامش را در پیشگاه پروردگارِ منتقم قربانی کند و با خون گرم و تازه ی آن ها نوزاد را غسل دهد.

. . .

پس از ساعتی گریستن، نوزاد در آغوشم آرام گرفت و به خواب رفت. به چهره اش نگاه کردم. اصالتِ غم در سیمایش هویدا بود. من، بدبختی زاییده بودم و مردم کشورم کشته می شدند تا این موجود، به خون آن ها متبرک شود. صدای مرگ و بوی خون فضا را تسخیر کرده بود…

دست هایم را دور گردن نحیفش حلقه کردم. مردد بودم. مسلک ما مروت بود و مدارا، حتی با دشمنان. ولی صدای جیغ کودکان سرزمینم که سر بریده می شدند تمام وجودم را لرزاند و انگشتانم می رفت که گلوی نوزاد را بفشارد که ناگهان در چهره اش حالتی ظاهر گشت و در گوشه ی لب هایش برقی درخشیدن گرفت. با نا باوری در صورتش دقیق شدم. نه، اشتباه نمی دیدم… آن برقِ لبخند بود، نشان موروثی سلطنت آرامش…

_____________________________

(1) غَش: چیزی گران بها را با چیزی کم بها مخلوط کردن و ناخالص کردن آن.

کلام شاعر:

دور فلکی یکسره بر مِنهَج عدل است / خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل (حافظ)

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی, کلام دل | 16 پاسخ

عشقْ لرزه…

دیوار دلم ترک برداشت و دردی عظیم به بلعیدنم دهان بازکرد، آن زمان که حقیقت فراق، تمام وجودم را لرزاند…

. . .

زلزله ای مهیب تمام هستی ام را تکان داد. به لرزه ها و پس لرزه های بی مهری یار خرُد شدم و فرو ریختم. غم بر سرم آوار شد و روحم در زیر فشار ستون های ستبر اندوه، جان سپرد. قلب شکسته ام فداکارانه در میان دندان، صبر می فشرد تا مبادا که فریادش به دیار بی خبران رسد و خواب معشوق را بر هم زند.

ابرهای تیره ی حسرت، آسمان چشم هایم را مُسَخَّر کرده، اشک بود که می بارید و ویرانه های خویشتنم را در سیل ندامت فرو می برد. و ابابیلِ تیره بختی که از بلندای فلک، به سنگ غضب، سنگسارم می کردند… زمین و آسمان، به فرمان پروردگار نفرت، کمر بسته به نابودی عشق بی پیرایه و آرزوهای بی آلایشم…

آری، این قهر و عذاب خداوندگار نفرت بود که به گناه کبیره ی عاشقی و به تاوان وفاداری، بر من نازل می شد…

و من، مصیبت زده، تنها… نه فریاد رسی و نه امدادگری… من بودم و وجود هزار پاره ام که به تمنای استمداد، در زیر آوار دست و پا می زد. آمال اَ لَم زده، بر گِرد پیکر عشقِ از دست رفته ام نوحه سرایی می کردند و من، به نجاتِ خاطره های در گِل فرورفته و زیر آوار مانده به هر سو می دویدم…

. . .

در میان خاطره های مغروق در لیزآبه ی نسیان و اجساد خفته در زیر صخره های ملال، خاطره ی روز وصال را یافتم که در زیر سنگی ستبر جان می داد. به سویش دویدم. باید نجات می دادم آن یگانه خاطره ای که از عشق برایم مانده بود. سنگ را در میان بازوانم گرفتم و با هر تقلا فریادی بر آوردم. سنگ تکان نمی خورد… خاطره، پیوسته می نالید و با صدایی که به سختی بر می خواست مرا به بالین خود می خواند. من، درمانده از تلاش های بیهوده در کنارش زانو زدم. نفس هایش به شماره افتاده بود و با صدایی که به زحمت شنیده می شد آخرین کلام هایش را در گوشم نجوا کرد.

می خواست که بگذارم جان بدهد.  آخرین آرزویش آن بود که در زیر آن سنگ مدفون شود. من برافروختم. نمی خواستم، نمی توانستم به مرگ آخرین بازمانده ی عشقم تن در دهم. نیرویی عظیم در پنجه هایم دمید که کوه سنگی را در نظرم کاه می نمود. بر آن شدم که سنگ را با ضربتی خرد کنم، ولی خاطره ملتمسانه نالید و  راز تمنایش را بر من فاش ساخت…

و من آرامَش گذاشتم تا به آرزویش برسد؛ چرا که دریافتم حکمت خواسته اش را…

آن سنگی که در زیر حجم سنگینش می آرمید… قلب یار بود…

به روایتِ شعر:

ققنوسم…

ققنوسم و در آتش خودساخته می سوزم

شمعم…

می گریم و تیره شامِ عشاق برافروزم

چون بلبل مست،

بر سر شاخه گلی صوت حزینم را

سر می دهم اما

در پیش  نگاهم، بلبل بی جان

می بینم و از شیوه ی عاشق کشی یار نمی آموزم…

 

پی نوشت: بانوی بهار عزیز، تسلیت و همدردی مرا در مصیبت فقدان مادر گرامیتان پذیرا باشید. غم بزرگیست… برایتان از خدا صبر و آرامش می خواهم…

روح آن بزرگوار شاد…

 

ارسال شده در کلام عشق | 7 پاسخ

دور باطل من …

بزرگی می گوید:

از دی که گذشت، هیچ ازو یاد مکن / فردا که نیامده است، فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن / حالی خوش باش و عمر بر باد مکن. (1)

و آن دیگری می فرماید:

شد گذشته هیچ و امروز است هم در حکم هیچ / حال و ماضی رفته دان، حاضر شو استقبال را. (2)

همه ی بزرگان علم و ادب، همیشه در اشعار و متون و کلمات قصار و امثال این ها تاکید کرده اند بر گذشتن از گذشته و انسان را بر حذر داشته اند از غرق شدن در دیروزی که او را از حال و آینده اش غافل میسازد و ثمری ندارد بجز افسوسی بی فایده بر شکست ها و ناکامی ها؛ افسوسی که در حد آه های ممتد و سوز و گداز می ماند و جایی برای تنبه و عبرت باقی نمی گذارد. و یا خاطره ی خوش پیروزی ها و موفقیت ها که سرخوشی پوچی به همراه دارد؛ چراکه بجای آنکه برایش انگیزه ای شود  برای تلاشی بیشتر، او را در غروری کاذب فرو خواهد برد. (اگرچه دیدگاه ها در مورد حال و آینده متفاوت است، ولی همگی در رابطه با گذشته اتفاق نظر دارند.)

در حقیقت، این بزرگان، مخالف پرداختن به گذشته نیستند. آن ها مخالف توجه صِرف به گذشته هستند، بطوری که امروزِ انسان را منفعل سازد و فردایش را مبهم.

ولی اغلب ما انسان ها هیچگاه به کُنه مطلبی توجه نکرده، به معنای ظاهری آن بسنده می کنیم و با پیروی از معنای سطحی آن به انحراف کشیده می شویم.

بطور مثال در مورد همین اندرز، گذشته را تمام و کمال به دست فراموشی می سپاریم و تمام حواس و تمرکز خود را صرف حال یا آینده می کنیم. و انحراف از همین جا آغاز می شود…

. . .

یادآوری خاطرات گذشته و دیدن عکس های قدیمی، علاوه بر لذت و سرخوشی خاصی که بهمراه دارد، خیلی مسائل را به یاد انسان می آورد و تلنگر های عجیبی به انسان می زند.

با مرور متونی که پیشترها عقاید و باورهای دیروزت را بر آن حک کرده بودی، با یادآوری آرمان ها و اهدافت و منم منم هایی که در پی این آرمان ها قطار کرده بودی، که من چنینم و چنان خواهم کرد، که امروز این هستم و فردا آن خواهم شد؛ که آن روز خودت را انسانی میدیدی شایسته ی افتخار و فردای خودت را، کمال یافته ی آن روزت می دیدی، همه ی این ها تصویری از آنچه که بودی در ذهنت مجسم می سازد. تصویری که ممکن است چهره ی امروزت را در نظرت زشت جلوه دهد. چراکه ناباورانه در می یابی که آنچنان در روزمرگی ها غرق شده ای که نفهمیدی این پیله ای که با تلاش به دور خود می پیچی نه از برای کمال، بلکه از تار غرور است و پود خودخواهی…

بازگشت به گذشته چندان هم بد نیست. حتی مرور خاطرات تلخ و تجسم دوباره ی خاطراتی که همیشه از یادآوری شان فرار میکردی؛ در واقع آنچه که بد است توجه صِرف و زندگی مطلق در حال است. امروزی که تو را غافل می کند از گذشته ات، گذشته ای که تمام هستی و هویتت در آن ریشه دارد.

آینده ای که حاصل تعامل گذشته و حال نباشد؛ که یگانه معمارش امروز باشد، بدون شالوده ای از گذشته تا دوامش را تضمین کند، آینده ایست سست و پوچ که با اولین طوفان حادثه ای سرنگون خواهد شد و تو را  در زیر آوارش مدفون خواهد کرد.

زندگی در حال و بی خبری از گذشته و آنچه که بودی، تو را غافل می کند از آنچه که هستی و انسانی که از خود غافل شد، آماج صفات نکوهیده قرار خواهد گرفت. روحِ انسانِ غافل، پذیرای نادرستی هاست. کمال روح، همچون تکامل یک کودک نیازمند توجه است و مراقبت. همانطور که انسانِ دیروز، امروز، انسان فردا را پرورش می دهد؛ گذشته است که ماهیت آینده ی روح را میسازد.

. . .

این احساسی بود که چندی پیش با مرور نوشته های قدیمی ام در من ایجاد شد. احساس غریب کودکی گم شده، یا شاید هم حس دردمند مادری که کودکش را گم کرده باشد.

چه فرقی دارد که منِ من، مرا گم کرده باشد یا من او را گم کرده باشم، مهم اینست که آن روز من خودم را نیافتم. غریبه ای بودم در کالبدی آشنا؛ تسخیر شده از غرور و خودخواهی…

آنروز چقدر خودم را دور دیدم از آرمان هایم؛ و باورها و عقایدم که رنگ ابهام به خود گرفته بودند، در دوردست های ذهنم به امید جلب نگاه من دست و پا می زدند.

همه ی این ها حاصل توجه صرف من به زمان حال و زندگی مطلق در امروز بود. منی که برای فرار از تلخی های گذشته و واقعیت های آینده، خودم را در امروز محبوس کرده و به گذشتن از مرزهای حال، فتوای حرام داده بودم… ولی گذشته باز هم به دادم رسید و پیش از سقوط، دستم را گرفت و در آغوش امن خود پناه داد. و من امروز با چشمانی باز تر و نگاهی نافذتر، با مشایعت گذشته، بسوی آینده گام برمی دارم…

. . .

چقدر این حرف ها بنظرم آشنا می آید!

بگمانم باز هم ذهنم دارد می گردد به حول آرمانهایی دیگر و زبانم می چرخد به منم منم هایی بیشتر…

یا به قولی، دور باطل

______________________________

(1) خیام نیشابوری                 (2) ملک الشعرای بهار

پی نوشت1 – این متن ماه ها پیش نگاشته شده است. زمانی که قلمم جوان بود و متکبر. حال از شدت فروتنی، عزلت گزیده… پس غروری در کار نیست و این دور تا کنون که باطل نشده است. این دور باطل نشد ولی، قلمم را به بطالت رساند…

پی نوشت2 – یلدایتان پیشاپیش مبارک. ای کاش برف ببارد در شب یلدا …

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام دل | 7 پاسخ

بازار مکاره …

کسی می داند کجا صبر می فروشند؟ جامم خالی شده است. در بطری های تهی، آب می گردانم بلکه ذره ای از طعم تلخش را مزه مزه کنم.

خونسردی چه؟ کمی خونسردی دارید قرض بدهید؟ البته نمی توانم پس بدهم، چرا که هیچ وقت نداشته ام. همیشه گدایی اش کرده ام. پس بدهید در راه خدا…

عقل دارید؟ نمی خواهم، این یکی را زیادی دارم. ارزانی خودتان. (جمله ی برگزیده ی انجمن بلف زنان. برنده ی جایزه ی بین المللی اعتماد بنفس.)

غم دارید؟ اوه، نه بگیریدش کنار. مال خودم بهتر است. با غم هیچ کدام تان تاخت اش نمی زنم. حتی اگر یک شیشه صبر هم بگذارید بر رویش. مال خودم بیشتر نوش جانم می شود.

ببخشید، بازار صداقت کجاست؟ قبلا از پیچ سادگی می گذشت. می گویند بعد از انقلاب ریا، نام آن پیچ را به ساده لوحی تغییر داده اند. من این پیچ را هم رد کرده ام. پشت اش سراب بود…

. . .

هرچه در بازار گشتم چیزی عایدم نشد. خسته و ناکام به قهوه خانه ای پناه بردم. در گوشه ای نشستم و نفسی تازه کردم. اختلاط مردم بی خیال مرا نیز سر کِیف آورد.نقاب فیلسوفانه ام را به چهره زدم و آغاز سخن کردم:

رفقا … رفقا …

افسانه ی انسانیت را شنیده اید؟ بچه که بودیم عجب دروغ های شاخداری به اسم قصه به خوردمان می دادند. بچه ها هم که زود باور، از آن قهرمان می ساختیم و ادای اش را در می آوردیم. نمی دانستیم که قهرمان مان، تنها خیال پردازی های مادری است که جنین اش را در نطفگی سقط کرده است.
حالا راستش را از من بشنوید. واقعیت این است که انسانیت هیچ گاه به ثمر نرسید. در نطفگی تلف شد. تلف هوسرانی مادر و شهوترانی پدر. انسانیت، فدای آدمیت شد…
پیش خودمان بماند، خودم بارها در نطفه خفه اش کرده ام…
بله؟ دیه؟ نه دیه ندارد. اصلا کس و کاری ندارد که سراغش را بگیرند. راحت بین دو انگشت له اش کنید. حتی از مورچه هم بی آزار تر است و گاز هم نمی گیرد. یک فشار و خلاص …

سخنانم به پایان رسید. انتظار داشتم برایم کف بزنند. ولی تنها انگشتان شصت و سبابه بود که بی امان یکدیگر را می فشردند …

کلام شاعر:

کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست؟ / چرا به دانه انسانیت اين گمان باشد؟! (حضرت مولانا)

پی نوشت: این متن پیشترها در وبلاگ آیدا… آپ شده است. از آنجایی که این متن با این وبلاگ سنخیت بیشتری دارد، آن را بار دیگر در اینجا قرار می دهم…

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی | 6 پاسخ

خاک اَرّه های ذهن…

اَرّه ی اندیشه به دست گرفته ام تا از الوار ذهنم، بسازم قابی برای آیینه ی چشمانم. و آنگاه قابِ آینه را بر روی طاقچه ی قلبم بگذارم و هر روز ساعت ها رو به رویش بنشینم و با نگاهی عمیق، در خویشتنِ خویش بنگرم. موشکافانه در وجود خود کنکاش کنم و عیوب و نقایصم را با دیده ی عبرت و تنبه نظاره گر شوم.

اَرّه را به دست گرفته ام و بی هدف، ذهنم را می خراشم. با خود کلنجار میروم و نمی دانم که قاب را به چه شکلی بسازم. آیا گِرد و مدور، همچون کره ی خاکی، تا تمام دنیا را در خود بگنجاند و هر آنچه را که در آن هست یکجا به من بنمایاند. تا که انسانیت را تمام و کمال ببینم و خود را به عنوان جزئی از یک کل تجزیه و تحلیل کنم. بدین گونه در دادگاه وجدان مفری خواهم داشت و گناه زشتکاری هایم را به عذر این قاعده که یک جزء، ناگزیر است به تبعیت کل، قدری سبک کنم. همانگونه که قطره تابع دریاست و بی اختیار به آن سویی کشیده می  شود که امواج بخواهند…

یا اینکه آن را بصورت مربعی بسازم و دنیایم را در چهارچوبی محصور کنم؛ نگاهم را محدود کنم به دنیای خویش و متمرکز شوم در احوالات خود. که در دادگاه وجدان، هم قاضی باشم و هم متهم، هم مفتی و هم مفتش، هم هیأت منصفه و هم منشی، هم شاهد و هم تماشاچی، هم کل و هم جزء… که دیگر عذری نماند و بهانه ای؛ و نه شریک جرمی که قدری از بار سنگین گناهانم را به دوش بکشد…

و یا آن را به شکل مثلثی بسازم و به سیاق مکتب های بشری، همچون گَبر یا مسیحی، هر ضلعش را به مفهومی مقید سازم و خودشناسی ام را در سه ضلعی هایی در باطن نیک و در عمل بازیچه ی مصلحت های انسانی محبوس کنم.

بدین گونه مفری بیابم و توجیهی برای هر عملی که در این حیطه انجام می گیرد و اعمالم را در دادگاه ایدئولوژیِ مثلث، قضاوت کنم؛ که اعمال انحصاریش را بی توجه به ماهیت نیک یا بدشان مجاز می داند و تنها ملاک ارزش گذاری اعمال برایش تخطی نکردن از این حصار است. حال چه ظاهری و چه در واقع…

و یا چطور است که اشکال هندسی و محاسبات منطقی ام را کنار بگذارم و به احساساتم میدان دهم. چراکه منطقِ صِرف مستعد خطاست، همانطور که قانون و قضای بشری بارها در قضاوت های مطلقا منطقی اش به خطا رفته است. منطق، گاهی به واسطه ی مصلحت ها، کذب و حق شکنی را صواب می داند؛ ولی احساس، حداقل در پیشگاه وجدان دروغ نخواهد گفت، همچون مسیحی در جایگاه اعتراف، نزد پدر روحانی… پس قاب آینه را به شکل قلب می سازم تا از منظر دل به اعمالم بنگرم. دل قادر نیست که همچون عقل با زیرکی، راه های فرار و توجیهات فریبنده فراهم سازد. دل، صادقانه معترف خواهد شد سیاهکاری ها و زشتکاری هایش را و عیوب و نقایصش را بی بهانه جویی خواهد پذیرفت.

ولی نه، دل اگرچه صادق است، ولی نادان است. صداقت بی خرد، ساده لوحی است. و دلِ ساده لوح همانقدر تو را به خطا خواهد کشاند که عقلِ زیرک. حال چه توفیر دارد که یکی بی غرض تو را فریب دهد و دیگری مغرضانه؛ در هر صورت نتیجه یکی است.

باید قاب آینه ای بسازم که نماد مشترک عقل و دل باشد تا حقایق وجودی ام را همانطور که هست نمایان سازد. و جمع عقل و دل میشود انسان. پس آیا باید قابِ آینه ام را به شکل تندیسی از انسان بسازم!

. . .

ساعت هاست که اَرّه ی اندیشه به دست گرفته ام و بی هدف، الوار ذهنم را می خراشم. هر دم اَرّه را به سویی می کشم و هر بار به تصمیمی تازه، آن را از جهتی دیگر بر زوایای ذهنم می لغزانم. با خود کلنجار می روم و بر سر تصمیمی، عاجز مانده ام. می خواهم قابِ آینه ای بسازم، تمام قد، از برای خودسازی. قاب آینه ای که به آینه ی چشمانم، واقع بینی و ظرفیت درک حقایق را ببخشد…

ساعت هاست که خود را بدین افکار سرگرم کرده ام، غافل از اینکه آینه تابع ابعاد و شکل قابی که احاطه اش کرده است نیست. اینکه شکل قاب، تعیین کننده ی آنچه که آینه نشان می دهد نیست و آینه حقایق را  بی کم و کاست، با همه ی تلخی ها یا شیرینی هایش، بدون ملاحظه و توجه به خواست ما و فارغ از بیمِ غضب ما، به ما می نمایاند. و من در اندیشه ای پوچ، همه ی زوایای ذهنم را بیهوده اَرّه کرده ام و اکنون دور و برم پر است از خاک اَرّه های ذهنم که آشفته و درهم به هر جا پاشیده اند…

. . .

ذهنم را با اندیشه های پوچ خراشیدم و اکنون از الوار ذهنم چیزی باقی نمانده بجز خاک اَرّه هایی پراکنده، و چشمانم همچنان در قاب استخوانی شان وغ زده اند و در جستجوی ظواهر عالم فریبنده، به این سو و آن سو می گردند…

همه ی تلاش های من در جهت ساختن، جز باختن، نتیجه ای نداشت…

کلام شاعر:

متاسفانه شعر مناسبی برای این متن نیافتم. دوستان اگر شعری که با محتوای این متن هم خوانی داشته باشد سراغ دارند، ممنون می شوم که آن را برایم بنویسند… ممنونم…

اسرارِ حقیقت نَشود حَل به سال / نِی نیز به دَرباختنِ حِشمت و مال
تا دیده و دل خون نَشَود پنَجهِ سال / از قالِ کسی را نبود راه به حال

(حضرت مولانا)

برای کلام شاعر، ممنون از یاس وحشی عزیز

پی نوشت: دل نوشتی بسیار زیبا و تاثیرگذار از دوست خوبم، یاس وحشی عزیز

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

ارسال شده در کلام عقل | 18 پاسخ

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد …

با رنگ و رویی پریده و حالتی آشفته، لرزان و بی قرار، از این حجره به آن حجره می رفت. نگاهش کدر، لبانش خشک و اندامش بی رمق، به دریوزه ای می مانست مفلوک و افیونی؛ از این رو بود که مردم با بدگمانی نگاهش می کردند و حجره داران در آن کسادی بازار، او را همچون مگسی مزاحم می پراندند.

در آن هیکل خشکیده و نحیف، آنچه خودنمایی می کرد آماس حجیمی بود که تمام سینه تا گلویش را در بر می گرفت. دستی را به سینه می فشرد و دست دیگر را بر گلو. بر در هر دکانی می ایستاد و با صدایی گرفته، ملتمسانه می پرسید:

« برادر! سنگِ… سنگ صبـ… سنگ صبور دارید؟ »

« نه نداریم، بیخود نگرد… »

« آخر به من گفتند که اینجا… »

« گفتم که نگرد، نیست. هر که گفته، بیخود گفته… همین هفته ی پیش یکی مثل تو اینقدر در این بازار پرسه زد تا بادش ترکید. هر چه گفتیم بیخود خودت را خسته نکن، سنگ صبوری پیدا نمی شود، گوش نکرد. تو هم تا نترکیدی برو… برو یک گوشه ای سرت را بگذار تا آن شتر کذایی بیاید سراغت… »

« آخر، آخر، دردِ… »

دردِ دل داشت. درد دلی کهنه که در طی سالیان، ذره ذره در درونش انباشته بود و حال که ظرفیتش رو به پایان بود، هر لحظه ممکن بود که غمبادش بترکد. سال ها این درد را با خود داشت و به چشم می دید که درد در دلش ریشه می دواند و هر گوشه ی وجودش را که غصب می کند، آنجا را به آتش می کشد؛ شادی ها را سر می برد، چشمان امید را نابینا می کند و آشیانه ی آرزو ها را ویران می سازد. ولی سکوت کرده بود و خاموش و بی صدا تنش را به درد تسلیم کرده بود.

برای تسکین درد به شراب صبر پناه برده بود و افیون انتظار. صبر می نوشید و انتظار می کشید و ساعتی در خلسه ی امید فرو می رفت و تنها آن دم بود که درد محو و نابود میشد، گویی که هیچگاه دردی نبوده است.

ولی با ریشه دواندن درد، خوددرمانی اش دیگر افاقه نکرد و رفته رفته به جایی رسید که هرچه انتظار می کشید، هرچه حَب بغض قورت می داد و هرقدر شراب صبر می نوشید تا بلکه قدری آرام بگیرد بی فایده بود. تا جایی که درد راه نفسش را بست و تنها در آن هنگام بود که او به صرافت علاج افتاد.

به نزد طبیب دهر رفت. طبیب با نگاهی سرزنش بار براندازش کرده بود و زیر لب غریده بود:

«هی ما اطبا گلو پاره کنیم که پیشگیری بهتر از درمان است، کو گوش شنوا… آخر آدم حسابی! الان می آیی؟ اگر همان اول آمده بودی با روزی یک قرص خونسردی و یک قاشق شربت خودخواهی درد کنترل می شد. فوقش یک آمپول نسیان می زدی و تمام. حالا سنگ صبور از کجا بیاورم تا دردهایت را تنقیه کند!»

تنها راه علاجش آن بود که سنگ صبوری بیابد که با مغناطیس اَلَم ربایش، تمام دردهای او را به خود جذب کند و از نهادش بیرون بکشد. ولی سنگ صبور، در آن روزگار، کیمیایی بود که تنها نامی از آن باقی بود و همچون اجرام خیالی و ناممکنِ افسانه های خرافی از آن یاد می شد.

فشار درد هر لحظه بیشتر می شد و بر حجم آماس می افزود. رنگش به کبودی گراییده بود و راه نفسش هر دم تنگ تر می شد. صدایش خفه و کشدار شده بود؛ گویی به زور راه خود را از میان آنهمه آماس باز می کرد.

زانوانش سست شده بودند و رمقی در اندامش نمانده بود. ایستاد و بر دیواری تکیه کرد. ناگهان تماس دستی سرد و استخوانی را بر روی شانه ی خود حس کرد. لرزه بر اندامش افتاد. آیا عزرائیل دست خریداری اش را بر روی او گذاشته بود!

سر برگرداند. مرد دیلاقی را در برابر خود دید که لبخند کریه اش، پوزخند شومِ میرْغضب ها را تداعی می کرد.

« برادر، تو دنبال سنگ صبور می گشتی؟»

تا صدایش از میان تورم حنجره راهی به بیرون بیابد، مرد دنباله ی حرف خود را گرفته بود و همینطور که یکریز وراجی میکرد، در میان کوچه های تنگاتنگ او را به دنبال خود می کشید.

«من تو را به نزد شخصی می برم که در تمام این نواحی، تنها سوداگر سنگ صبور است. همه جور سنگ صبوری هم دارد. وطنی، وارداتی، چینی!، استوک، آکبند… اگر خریدار نباشی، کرایه هم می دهد… نگران مظنه اش نباش، سفارشت را می کنم تا ارزان حساب کند. بالاخره زندگیِ دوباره را بی قیمت که نمی شود به دست آورد…»

تا به خود بیاید، مرد او را همچون پر کاهی که به دست باد افتاده باشد، به جایی نامعلوم برد. در دالانی تنگ به در خانه ای رسیدند. مرد با سه سوت ممتد و تیز، نقش کلون در را تصاحب کرد. در، فریب سه سوت را خورد و به تصور آنکه رمز ازلی ای را که کلون و در، از ابتدای خلقتشان برای صیانت از عمارت ها بین خود وضع کرده بودند شنیده است، گشوده شد.

پا به درون خانه گذاشتند. مرد دیلاق از او خواست که مدتی در حیاط منتظر بماند. نفسش به شماره افتاده بود و آماس هر دم حجیم تر می شد. بی اختیار در گوشه ای از حیاط نشست. به اطراف نگاهی انداخت. در گوشه ی حیاط چند پله قرار داشت که به انباری بزرگ منتهی میشد. با خود اندیشید که لابد سنگ صبور ها را آنجا نگاه می دارند. امید به نجات در درونش قوت گرفت.

توانی در بدن نداشت. بر روی زمین خزید و خود را به پنجره های تنگ انبار رساند تا نگاهی به درون بیاندازد. انبار تا سقف پر بود از جعبه های کوچک و بزرگ که بی هیچ ترتیبی بر روی هم چیده شده بودند.

ناگهان حرکت سایه ای در گوشه ای از انبار توجه او را به خود جلب کرد. با اندک رمقی که امید در اندامش دمیده بود، خود را بر روی زمین کشید. همچون ماری که پوست می اندازد به خود می پیچید و نفس های کندش، آمیخته با ناله های کشیده از دهانش خارج میشد. خود را به پنجره ی آن سوی انبار رسانید و با ولع، محو تماشای پیکری شد که سایه اش بر روی دیوار می رقصید.

هیکلی پیچاپیچ، همچون عشقه ای که نرم و خرامان بر گرد ستونی نامرئی پیچیده باشد، خم میشد و راست میشد و جعبه های کوچک و بزرگ را روی هم می چید و با هر حرکت، آبشار موهایش در فضا طغیان می کرد.

اندام مرد مرتعش شد و با صدایی لرزان، بی اختیار زمزمه کرد: ای زیبارو!

دختر سر برگرداند، همچون آفتاب گردانی که با ناز و مستانه به سوی خورشید می چرخد.

نگاه متعجبشان در هم قفل شد و فریاد هیجان در حنجره های ورم کرده شان خفه شد. دختر خیره ماند به آماس در حال انفجار مرد؛ و مرد خیره به آماس حجیمی که از سینه تا بناگوش آن تندیس ملاحت امتداد یافته بود. هیبت آماس، در تعارض با آنهمه ظرافت به طرز شگفتی خودنمایی می کرد. مرد در برابر خود پریزاده ای را می دید که در ساحلی از جنس سنگ های صبور، غرقه ی دریای درد بود…

نگاه دردآشنای آن دو به یک لمحه، اسرار هزاران ساله را رد و بدل می کرد. گفت و شنود چشم ها، مجالی برای گوش و زبان نمی گذاشت و در آن زمان ملکوتی، خلقتشان بیهوده می نمود. خورشیدِ زندگیِ آن دو در حال غروب بود و خبر از پایان ضیافت نگاه ها می داد.

لحظه ای پیش از غروب کامل زندگی، نگاه های دختر و مرد آخرین جام غم را به سلامتی هلاکت جاودانه ی درد، بر هم کوبیدند و هر یک غم دیگری را نوشید. با آخرین قطره ی درد، آماس آن دو به اشباع رسید و صدای توأمان انفجار دو غمباد، گوش دنیای بی درد را کر کرد…

کلام شاعر:

قدر اهل درد صاحبْ درد می داند که چیست / مرد صاحبْ درد، درد مرد می داند که چیست (وحشی بافقی)

پی نوشت1 _ عنوان مطلب، مصرع اول بیتی از غزلیات مولانای بزرگ است. می فرمایند:

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن

پی نوشت2 _ داستان دنباله دار “آپارتمان” در هفت قسمت، به مناسبت ماه رمضان، به قلم توانای دوست خوبم، یاس وحشی عزیز

پی نوشت3 _ کتاب اشعار میترا بانوی گرامی با نام “زنی به نام هیچ” بصورت مجازی منتشر شده است. اشعارشان پر مایه، زیبا و سرشار از احساس هستند. نسخه یpdf آن را می توانید از لینک زیر دانلود کنید،

نسخه ی pdf

و نسخه ي exe را همراه با موسیقی زیبای پس زمینه ی آن از لینک زیر،

نسخه ی exe

به امید آزادی قلم از اسارت دشمنان اندیشه و کلام…

پی نوشت ثابت: آیدا…، وبلاگ دیگر من.

 

ارسال شده در داستان کوتاه - تمثیلی | 143 پاسخ